کلی وقت گذشته و کلی اتفاق افتاده از همه اون اتفاقها که بگذریم امروز روز بدی بود.انقدر بد که هنوز از فکر کردن بهش بغضم میگیره.خدایا چرا خانواده ای باید بچه دار بشه و بلد نباشه حتی مسئولیت کوچیکی ازش به عهده بگیره؟!امروز سر نادونی و استرسی که همین اولیا به ظاهر محترم به بچه ها وارد می کنند کلی دردسر داشتم و دیگه آخراش حس میکردم داره گریه اممیگیره.۳تا بچه که نزدیک به ۴ ساعت دمگوشت آبغوره بگیرن و به هیچ صراطی مستقیم نباشه عین فاجعه است و واقعا صبر ایوب میطلبه.حس می کنمکل انرژیم تخلیه شده و هنوز بعد از چند ساعت رفرش نشدم.
اردیبهشتِ من داره میاد و امیدوارم تنها رنگی که توی آسمون می بینم لاجوردی نه خیلی غلیظ باشه.