واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

کلی وقت گذشته و کلی اتفاق افتاده از همه اون اتفاقها که بگذریم امروز روز بدی بود.انقدر بد که هنوز از فکر کردن بهش بغضم میگیره.خدایا چرا خانواده ای باید بچه دار بشه و بلد نباشه حتی مسئولیت کوچیکی ازش به عهده بگیره؟!امروز سر نادونی و استرسی که همین اولیا به ظاهر محترم به بچه ها وارد می کنند کلی دردسر داشتم و دیگه آخراش حس میکردم داره گریه ام‌میگیره.۳تا بچه که نزدیک به ۴ ساعت دم‌گوشت آبغوره بگیرن و به هیچ صراطی مستقیم نباشه عین فاجعه است و  واقعا صبر ایوب میطلبه.حس می کنم‌کل انرژیم تخلیه شده و هنوز بعد از چند ساعت رفرش نشدم.

اردیبهشتِ من داره میاد و امیدوارم تنها رنگی که توی آسمون می بینم لاجوردی نه خیلی غلیظ باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۱ ، ۱۹:۵۲
عارفه ...

اعتراف می کنم زندگی کردن شجاعت می خواد و من شجاعتش ندارم.

مردن شجاعت میخواد و من شجاعت مردن ندارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۳۷
عارفه ...

باد همیشه هست.همه فصل ها در حال وزیدن اما با این حال حسش متفاوت.بهار وقتی می وزه و من به برگ تازه درخت ها نگاه می کنم انگار دارن می رقصن مثل یه رقاص ماهر که با مهارت تمام حرکت می کنه و میدونه قدم بعدیش چیه.تابستون وقتی می وزه این حس بهم میده انگار می خواد گرد وخاک از بین ببره. برگها تکون می خورن اما سر جاشون محکم وایسادن مثل همون رقاص که حالا برای تماشاچی هاش تعظیم کرده اما باد پاییز پر از ترس. ترس از افتادن .وقتی به درختها و برگهای لرزونشون نگاه می کنم انگار دارن نفس های آخر می کشن و می لرزن چون هر ثانیه ممکنه نباشن و بیافتن.ترسشون حس می شه.زمستون که می شه دیگه برگی نیست و فقط شاخه های لخت درختهان که تکون می خورن و دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارن.

 

آدمی که هیچ چیزی برای از دستت دادن نداره ترسناک  آدمی هم که از تصمیم گیری می ترسه قابل ترحم چون مجبور با انتخاب های دیگران زندگی کنه و من ترجیح میدم ترسناک باشم تا قابل ترحم.اما حالا که حتی تصمیم هم گرفتم و عملی اش کردم حس می کنم هیچ کدومش نیستم نه ترسناکم نه قابل ترحم؛سرگردونم ، مثل همین باد که می چرخه و می چرخه شاید با هدف شاید بی هدف.

 

 

صدای باد می آید 

و این ابتدای ویرانیست.

آن روز هم که دستهای تو ویران شد؛

باد می آمد.

ستاره های عزیز

ستاره های مقوایی عزیز

وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد

دیگر چگونه می شود به سوره های  رسولان سر شکسته پناه آورد؟

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۲:۳۰
عارفه ...

بابام تو فکر فرستان من به خونه شوهر و من تو فکر خریدن خونه و مستقل شدن.حالا این شکاف عمیق با چی باید پر کرد؟؟؟ این روزها انقدر فکر می کنم که گاهی حس می کنم مغزم داره منفجر میشه و حتی دلم نمیخواد یه لحظه بدون کاری باشم چون دوباره رشته ها به هم وصل می شن و قطع کردنشون سخت می شه.من تلاش کردم چیزی که اونها می خوان انجام بدم یا حتی درکش کنم ولی نمیشه مثل آب توی هاون کوبیدن بوده و حالا حتی می ترسم تصمیمی بگیرم و یا به چیزی فکر کنم.وقتی شروع می کنی به فکر کردن و گرفتن تصمیم اونوقت دیگه مسئولیت ها هم شروع میشه و انجام ندادنشون مساوی با عذاب وجدان و رنج.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۸:۱۰
عارفه ...

خستگی احساس غالب من توی این مدت بود.دلیل اش نسبت به بقیه درک نمی کردم و نمی فهمیدم اما بالاخره فهمیدم چرا خسته بودم.حس اش مثل وقتی که دست کسی که دوسش داری گرفتی کسی که حضورش برات مهم  و می دویی،انقدر راه رفتی و و دویدی که نفس کم میاری یهو دستش ول میکنی،اونم دستش می کشه.لحظات طولانی بهم‌نگاه می کنید،باورش سخته چون فکر می کردی قراره این حس تا آخر دنیا داشته باشی،قراره این آدمها همیشه کنارت داشته باشی.یهو می بینی که دیگه توان ادامه دادن نداری اونم دیگه نمیتونه.بعد از یه سکوت طولانی شاید با حرف شاید هم بدون هیچ حرفی آخرش هر کسی راه زندگی خودش می ره و تو اینو میدونی که دیگه نه میتونی و نه میخوای که دنبال خودت بکشیش.دیگه نه میخوای و نه میتونی طلوع آفتاب بهش نشون بدی،دیگه نه میخوای و نه میتونی که اون ببری کنار‌آینه و خودش بهش نشون بدی.دیگه نمیتونی افق روشن بهش نشون بدی و بگی اره زندگی ادامه داره؛ادامه بده.دیگه نمیتونی چیزهایی که بهش احتیاج داره بهش بدی؛حتی شنیدن حرف یا دلداری دادن هم نمیتونی انجام بدی چون دیگه توانش نداری و دستش ول کردی.حالا وقتشه هر کسی راه زندگی خودش بره .شاید یه روزی دوباره راهت به راهش بخوره ولی حتی فکر کردن به این قضیه هم برای تو دیگه سخت شده.

همه خاطره ها و احساسات خوب قراره فراموش بشن؟!البته که نه.زندگی مثل یه پازل و پر از قطعه های مختلف وقتی این قطعات کنار هم باشن میتونی بگی اره من زندگی می کنم،آره من زنده ام.فراموش کردن یا گم کردن هر قطعه از این پازل زندگی و وجود تو رو ناقص می کنه.

من فهمیدم انتظار داشتن از این لحظه دیگه به خودم آسیب می زنه.وقتی از اونها انتظار یا توقع کاری رو دارم که هیچ آگاهی ازش ندارن فقط باعث صدمه دیدن خودم می شه.به خاطر همین رها کردن دستشون در حال حاضر برای من درست ترین کار ممکن.من به صبا گفته بودم حتی اگه دوست داشتن شماها قسمت بزرگی از وجود من باشه که هست اما اگر حس کنم همین دوست داشتن باعث آسیب دیدن یکی از ما میشه تمام رشته هاش پاره می کنم و تمومش میکنم.شاید هم زمان بریدن و ساختن چیزهای تازه است.شاید هم زمان بریدن و رفتن باشه.هنوز درست نمیدونم اما زمان همه چیز مشخص میکنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۲۱:۲۸
عارفه ...

 مرز بودن و نبودن یه نفر کجاست؟ آدمها کجا تموم میشن؟کجا میشه که یهو بعد از شاید حتی چند روز یادت میافته "عه الان کجاست؟ حالش خوبه؟"همین آدم تو هر روز بهش فکر کردی و برای بودنش خوشحال بودی اما یهو به خودت میای که چند روز اصلا نمیدونستی وجود داشته و حتی خودت هم شوکه میشی.چی عوض شده؟یا شاید کی عوض شده؟من یا اون؟حتی دیگه دلگیر کننده هم نیست و برات عادی شده.عادی شدن حس خوبی نیست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۳۱
عارفه ...