باد همیشه هست.همه فصل ها در حال وزیدن اما با این حال حسش متفاوت.بهار وقتی می وزه و من به برگ تازه درخت ها نگاه می کنم انگار دارن می رقصن مثل یه رقاص ماهر که با مهارت تمام حرکت می کنه و میدونه قدم بعدیش چیه.تابستون وقتی می وزه این حس بهم میده انگار می خواد گرد وخاک از بین ببره. برگها تکون می خورن اما سر جاشون محکم وایسادن مثل همون رقاص که حالا برای تماشاچی هاش تعظیم کرده اما باد پاییز پر از ترس. ترس از افتادن .وقتی به درختها و برگهای لرزونشون نگاه می کنم انگار دارن نفس های آخر می کشن و می لرزن چون هر ثانیه ممکنه نباشن و بیافتن.ترسشون حس می شه.زمستون که می شه دیگه برگی نیست و فقط شاخه های لخت درختهان که تکون می خورن و دیگه هیچ چیزی برای از دست دادن ندارن.
آدمی که هیچ چیزی برای از دستت دادن نداره ترسناک آدمی هم که از تصمیم گیری می ترسه قابل ترحم چون مجبور با انتخاب های دیگران زندگی کنه و من ترجیح میدم ترسناک باشم تا قابل ترحم.اما حالا که حتی تصمیم هم گرفتم و عملی اش کردم حس می کنم هیچ کدومش نیستم نه ترسناکم نه قابل ترحم؛سرگردونم ، مثل همین باد که می چرخه و می چرخه شاید با هدف شاید بی هدف.
صدای باد می آید
و این ابتدای ویرانیست.
آن روز هم که دستهای تو ویران شد؛
باد می آمد.
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد؟
فروغ فرخزاد