بگذر تابستان،بگذر
که پاییز حال مرا خوب می شناسد.
محمود دولت آبادی
پ.ن.هر کسی باید بتواند به جایی پناه آورد،به یک جا،هر کجا که باشد.داستایوفسکی
بگذر تابستان،بگذر
که پاییز حال مرا خوب می شناسد.
محمود دولت آبادی
پ.ن.هر کسی باید بتواند به جایی پناه آورد،به یک جا،هر کجا که باشد.داستایوفسکی
حسش مثل اینه که زندگینکردم.واقعا حس می کنم هنوز زندگی نکردم پس چرا باید ازدواج کنم؟!!شاید این دوتا اصلا بهم ربط نداشته باشن ولی من وقتی بهش فک می کنم به خود می گم من که تا حالا زندگی نکردم حالا ازدواج چی میگه این وسط.آدمیکه تا حالا زندگینکرده چرا باید یکی دیگه توی زندگیش راه بده یا وارد زندگیکس دیگه ای بشه؟!دیشب که تا صبح داشتم به این چیزها فکر می کردم به مسئولیتش به بودن یکی دیگه از استرس قلبم می لرزید.حس می کردم قراره حسرت همه چیزهایی که دوست دارم،حسرت زندگی که تجربه نکردم روی دلم بمونه.این چیزی نیست که من می خوام.
منو میبینی؟حسممیکنی؟چرا منو دوست داری؟به خاطر عارفه دوستم داری؟به خاطر نگاه کردنم به خاطر حرف زدنم به خاطر دختری که هستم؟ به خاطر چی منو دوست داری؟به خاطر اینکه میتونی باهام حرف بزنی؟اینکه همیشه هستم؟
حسی که من دارم نامیدی.نامید از دوست داشته شدن،حس میکنم هیچوقت منو ندیدن،هیجوقت دغدغه هام براشون مهم نبوده.
دلم میخواد بپرسم:شما کیو دوست دارید؟عارفه؟یا حسی که از بودن عارفه دارید؟شما خودِ خودِ منو دوست دارید یا حسی که من بهتون میدم دوست دارید؟ من اصلا براتون وجود دارم؟
میدونی خودِ خودِ من کیه؟می شناسیش؟خودِخودِ من یعنی کسی که هم نقصهایی داره و هم خوبی هایی،نقص هامممکنه بدترین نقص دنیا باشن و خوبی هام ممکن معمولی ترین خوبی دنیا،حالا تو منو دوست داری فارغ از تمام کارهایی که برات کردم،فارغ از تمام حسهایی که وقتی کنارم بودی داشتی یا خودِخودِ من دوست داری؟من همیشه با حوصله حرفهات شنیدم،اگه دیگه نخوام بشنوم چی؟من همیشه کسی بوده که یه قدم بهت نزدیک شده کسی که کارهایی انجام داده تا تو خوشحال باشی حالا اگه دیگه هیچ کدوم از این کارها نکنم چی بازم دوستم داری؟من همیشه کسی بودم که لبخند زده و آروم کنارت بوده،حالا اگه دیگه نخوام کنارت باشم چی؟من کسی بودم که برات وقت گذاشتم،اگه دیگه نخوام برات وقت بذارم چی؟
پ.ن.ما چرا آدم ها دوست داریم؟این حس چیزی که از ته قلب ادم میاد یا چیزی که با رفتارها و کنشهای بقیه ایجاد میشه؟
حس می کنم ما از ادمهای اطرافمون یه قالب درست می کنیم و تمام خصوصیت هاش توی اون قالب جا میدیم یه جوری که عادت مون میشه اون طوری نگاش کنیم و ببینیمش؛ حالا اگه یهو اون قالب بشکنه چی میشه؟بازم به دوست داشتنمون ادامه میدیم؟
پ.ن.دیدن چیزی که درست جلوی دماغمان است تقلای زیادی می خواهد.
جورج اورول
حرف زدن با بقیه مثل یاد گرفتن حروف الفباست.وقتی میگی الف تا آخرش باید بری.وقتی به یکی میگی فلانی کرونا گرفته باید تا ته اش همبگی .اینکه چرا و چطوری مبتلا شده.منم از حرف اضافه خوشمنمیاد از توضیح دادن خوشمنمیاد بخاطر همین معمولا هر چی حاشیه است از یه گوش می شنوم و از گوش دیگه ام بیرون میکنم مگر اینکه حس کنم گفتن اون مطلب میتونه کمکی به طرفین ماجرا بکنه.
اینکه من چه دغدغه ای دارم رو باید بقیه از کجا بفهمن؟نمیدونم شاید انتظار دارم کسایی که منو میشناسن تغییر حالم بفهمن.تغییر لحن حرف زدنممتوجه بشن تا حس کنم اره حواسشون به من هست.
پ.ن.طی چند ماه گذشته یا شاید حتی سال گذشته که مریم خواسته باهاش حرف زدم شاید حتی انقدر زیاد گفتم که الان دیگه مطلقا یه کلمه برای گفتن بهش ندارم.الان که بهش فکر میکنم شاید اشتباه بوده حرف زدن.اصلا چرا حرف زدم؟!بازم به خودم میگم خودش خواسته که من حرف زدم ولی آدموقتی باید حرف بزنه که حس کنه حرفش برای طرفمقابلت ارزش داره اونم نه فقط توی حرف بلکه توی عمل و گرنه اصلا چرا آدم باید به خودش زحمت بده حرف بزنه.
حسش مثل بی حسی.مثل وقتی که تو همه توانت برای انجام کاری گذاشتی و حالا دیگه هیچی برای انجام نیست و حسی برای هیچ چیزی نیست چون اون چیز برای تو به نهایتش رسیده.یعنی تموم شده؟ واقعا جوابش نمی دونم .
بگذار
دوستت بدارم
تا از اندوه دور بمانم
تا از تاریکی برهم
تا از زشتی دور شوم
بگذار دمی در کف دستان تو بخوابم
ای امنترین مکانها...
نزار قبانی
من تا حالا دوبار توی عمرم رفتم دندون پزشکی.یکیش چند سال پیش برای چک کردن دندونهام بود و دومی هم برای وقتی بود که دندون جلوم موقع آب بازی شکست.رفتم پیش دکتری که پسر خاله اممعرفی کرده بود.من معمولا برای هر چیزی سخت به یه دکتر اعتماد میکنم اینم چون چند سال بود اونها میشناختن و کارش دیده بودم رفتم پیشش هر چند آخرش راضی نیستم از کارش چون دندون جدیدم مثل دندونهای خودم سفید نیست.هر کسی منو برای اولین بار ببینه همیشه در مورد سفیدی دندونها سوال میپرسه و این دندون مثل لکه وسط بقیه خودش همیشه نشون میده این برای من ازار دهنده است.حالا همه اینها گفتمکه برسم به خبر امروز .امروز فهمیدم همین دکتر دندون پزشک توی مطبش با چاقو کشتن.واقعا شوکه شدم.چطوری یکیحتی توی مطب خودش امنیت جانی نداره و یکی به کجا میرسه که با چاقو حاضر بشه یکی بکشه واقعا شوکه کننده است هضم این خبرهای همیشه برای من خیلی سخت و باورش برام حتی سخت تر.اینکه فککنم خودم یبار رفتم پیشش و حالا مرده هم غم انگیز.