از راهنمایی می شناسمش.اون موقع مثل کارد و پنیر بودیم اما چون مسیر خونمون یکی بود با هم میرفتیم و بر می گشتیم.همیشه منتظر بود من با ذوق از یه چیزی تعریف کنم تا بزنه توی ذوقم و حال منو بگیره.بیشتر سال با هم قهر بودیم اما با این حال همیشه وقت شروع سال جدید اون برای من جا می گرفت منم برای اون همیشه هم هم میزی بودیم حتی با اینکه قهر بودیم.وقتی رفتیم دبیرستان اون مدرسه اش عوض کرد ولی بعد یه سال چون اون مدرسه رشته ریاضی نداشت دوباره اومد پیش ما.اینبار دعوا نمی کردیم اونم بیشتر وقتش با یه دختری که تازه با هم دوست شده بودن می گذروند.وقتی پشت کنکور بودیم رشته اش عوض کرد و تجربی امتحان داد کرمان قبول شد. برای ما راه دوری بودم خیلی وقتها بیشتر از12 ساعت توی ماشین بود و کم میومد سر بزنه اما دوستی ما هر سال محکم تر شد و بودنش الان برای من با ارزش تر از چیزی. موقع دانشگاه عاشق شد اما خودش میگه عشق با من سر نا سازگاری داشت و اون آدم لیاقت عشقش رو نداشت. بعد از فوقش با یکی از خواستگارهاش حرف زد و همون شب بهم گفت ازش بدش نیومده راستش از حرفش دوتا شاخ در آوردم به خودش هم گفتم.یکی از دلایل تعجب زیادم مقایشه رفتارهای خودم و اون بود یکی هم دلایل خودش برای ازدواج.من کسی ام که وقتی اسم خواستگار میاد حالت تهوع میگیرم و هر بار که با یکی حرف می زنم این حالت بیشتر می شه یه جوری که بقیه فکر میکنند من میترسم .یه قسمتی اش درسته چون من وقتی می بینم این آدمهایی که میان در مورد چی حرف میزنندو انگار من و اونا از دو کره متفاوت هستیم و اصلا حرف هم نمی فهمیم واقعا میترسم هر چند ممکنه بچگانه هم باشه.اما اون تصمیم اش گرفت.از اونجایی که خانواده اش خیلی سخت گیرن اجازه نامزدی و معاشرت درست حسابی بهش ندادن و همین باعث شد چندماه بعدش گفتم پیشمون شدم اما چون عقد کرده بود خودش دست بسته می دید.یبار تلاش کرد اما چون خانواده اش مخالف بودن اینم سر لجبازی یا هر چیزی دیگه چیزی نگفت.
6ماه با هم زندگی کردند خودش میگه اون 6 ماه مثل کابوس وبده برام.نه اینکه آدم بد دهنی باشه یا اخلاق های این مدلی میگفت بی نهایت بی احساس.میگفت حرف هم نمی فهمیم؛ دختری که من می شاختم بی نهایت اروم بود و چوب همین ارومم بودنش خورد حالا که برگشته بود خیلی زود عصبانی می شد و تحمل هیچی رو نداشت.6 ماه بعد هم دور از هم گذروندن و همه چیز بدتر شد.تمام این مدت بهم می گفت که می دونه باید طلاق بگیره اما نمی تونه.هم به خاطر مخالفت خانواده اش و هم اینکه دلش برای شوهرش می سوخت چون می گفت این آدم محبت ندیده که بخواد محبت کنه.حالا دیروز تصمیم اش عملی کرده اما حرفهایی که زد برام عجیب بود.از بیوه بودن گفت از مطلقه بودن گفت از محدودیت گفت.نه اینکه نفهمم اما فهمیدن اینکه این حرفهای اون برام عجیب تر بود.انگار از قبل به این چیزها فکر کرده و ترسیده.حتی دیشب توی خواب هم داشتم به حرفهاش فکر می کردم.میدونم خیلی اذیت شده و این راه هم کلی براش اذیت خواهد داشت اما نگرانشم.نگران آسیب هایی که ممکنه دوباره ببینه.نگران خانواده اش که بیشترین آسیب اونها بهش زدن و الان هر لحظه ممکنه بخاطر حرف مردم پشتش خالی کنند و تحمل این برای اون خیلی سخته چون بی نهایت به خانواده اش وابسته است.نگران حرفهایی که همین الان هم توی مغزش انداختن و میدونم در این مورد قراره به دفعات خیلی زیاد براش سخنرانی کنند و هر دفعه با حرفهاشون توی دلش خالی کنند.اگه دست من بود میبردمش جایی که این مدت اونها نبینه و اجازه بدن خودش کم کم با این قضیه کنار بیاد و با قدمهای آرومی که میدونم حتما بر می داره به طرف خانواده اش بیاد.
ما عادت کردیم که همیشه انگار برای یکی داریم زندگی می کنیم به خصوص خانواده ها.همیشه این حس داره که ما هم یکی از اموال اونها محسوب می شیم.برای انجام هر کاری باید تایید مون کنند و پشتمون باشن یاد نگرفتیم مسئولیت زندگی مون به عهده بگیریم و بدون ترس پیش بریم.نمیدونم چی میشه اما نگرانشم.