دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد
"دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد"عنوان کتابی است از آنا گاوالدا.یادم می آید که پارسال این کتاب را از کتابخانه امانت گرفتم که بخوانم اما فقط توانستم چند صفحه از آن را بخوانم؛این کتاب داستان کوتاه است و من علاقه چندانی به داستان کوتاه ندارم.هفته پیش دوباره آن را امانت گرفتم ،دیروز بعدازظهر که حوصله ام سر رفته بود یادش افتادم و شروع کردم به خواندنش.از قطر کتاب حدس زده بودم صد صفحه ای باشد و همان بعدازظهر نصفش را خواندم و به صفحه کتاب که نگاه کردم در کمال تعجب176 صفحه اش را خوانده بودم و کتاب198 صفحه بود.کتاب جالبی بود؛سبک نوشتنش متفاوت بود،در تمام طول کتاب نویسنده به دنبال عشق می گردد این جمله پشت جلد کتاب هم نوشته شده اما متن کتاب انقدر گویای این مطلب است که حتی اگر پشت جلد را نخوانی خودت متوجه این موضوع خواهی شد.
فکر می کنم ترم سوم یا چهارم بودیم که در حیاط دانشگاه یا همان خوابگاه با مریم روی یک صندلی نشسته بودیم که مریم می خواست منطقی به من ثابت کند که عشق وجود ندارد؛این احمقانه ترین کار آگاهانه ای است که در طول عمرم دیده ام و واقعا همان موقع هم برایم جای تعجب داشت که مریم چطور می تواند چنین چیزی بگو و برای آن هم دلیل منطقی هم بیاورد؟من تا به حال عاشق نشده ام و عشق هایی که در اطرافم دیده ام هیچ کدام نتیجه خوبی نداشته اند و زندگی شان بدتر از افرادی است که سنتی با هم ازدواج کرده انداما با این حال باز این حرف را قبول ندارم.
عشق فقط گفتن دوستت دارم نیست،گفتن دلم برایت تنگ شده نیست،گفتن تحمل دوریت را ندارم نیست ،گفتن حرفهای عاشقانه نیست ،عشق مسولیت دارد.به قل روباه در کتاب شازده کوچولو:تو تا ابد مسئول گلتی.این هنر را ممکن است همه داشته باشند که بیایند و تو را به خودشان وابسته کنند اما اینکه بیایی به کسی بگویی دوستش داری و برای آرامشش برای بودنش برای به دست آوردنش تلاش کنی کار هر کسی نیست.چطور وقتی کسی از عرضه،شهامت و ضعف خودش آگاه است و به خود اجازه می دهد وارد زندگی کسی شود؟چطور به خودش اجازه می دهد مانند طوفان زندگی کسی را بیاید به هم بریزد و برود؟مگر دل آدمها بازیچه است؟
از مریم عزیزم عذر می خواهم که این مطلب را اینجا و با این لحن نوشته ام.
پ.ن. گفت:_ خدا نگهدار!
روباه گفت:خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید.نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماندتکرار کرد:_نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.
_ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای.
شهر یار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:_... به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ام.
روباه گفت:_ آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گلتی...
شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:_ من مسئول گلمم.
+کتاب غیر منتظره رو خوندم دیشب. یه جوری بود. حقیقتش چیزی ازش نفهمیدم.