پیش از آنکه...
پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زنده گی کنم
برآنم که عشق بورزم.برآنم که باشم.
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم
شگفتی کنم
باز شناسم
که ام
که می توانم باشم
که می خواهم باشم،
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت جان یابد
و لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی حقیقت
که راهی ست ناشناخته
پر خار
ناهموار،
راهی که، باری
در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات._
اکنون مرگ می تواند
فراز آید.
اکنون می توانم به راه افتم.
اکنون می توانم بگویم
که زنده گی کرده ام.
مارگوت بیکل
از کتاب همچون کوچه ای بی انتها ترجمه احمد شاملو