او
سه هفته است که حوصله لاک زدن دارم،دوهفته است حوصله خودم را ندارم؛حالا این دو موضع به هم ربط دارند یا نه؟ خدا داند.
چند روز است که فهمیده ام بعد از آن اتفاق با خدا قهر کرده ام ؛قبلا هم هر روز با او حرف نمی زدم اما این نوع حرف نزدن را اولین بار است تجربه می کنم.وقتی به او فکر می کنم عصبانیتی در همه وجودم شکل می گیرد که انگار تقصیر او بوده اما خودم هم میدانم تنها کسی که این وسط گند زده من بوده ام حالا چون دیواری کوتاه تر از او نیست گیر داده ام به او.وقتهایی که بچه ها از او حرف می زنند یا می گویند برایم دعا کنید فقط می توانم پوزخندی بزنم و گاهی نمی توانم جلوی زبانم را بگیرم و می گویم مگر اویی هست که من بروم برایت دعا کنم؟مگر او صدای من و تو را می شنود که بروم با او حرف بزنم؟او همیشه با از ما بهتران می گردد من و تو را می خواهد چکار؟
هر چند الان عصبانی هستم و دلیلش را خودم نمی دانم و حتی آن را بی دلیل می دانم اما اگر اویی نباشد مگر زندگی هم معنا دارد؟نگاه من به او همیشه یک جور دیگر بود،حسش می کردم،می دیدمش که همراه ام است و لذت می بردم از این همراهی.
من کلا آدمی هستم که تغییرات زندگی ام را کمی دیر می پذیرم.مثلا الان همه چیز عوض شده و من هنوز با این قضیه کنار نیامده ام و تارک دنیا شده ام.الان که فکر می کنم می بینم قضیه فقط تغییر کردن نیست،چیزهایی هم هست.
این همه تناقض را کجای دلم بگذارم؟
پ.ن.من کلا وجودم پر از تناقض هست و چیز جدیدی هم نیست،پس خون خودت کثیف نکن عارفه.