جای خالی....
" ناگهان چیزی را گم کرده بود که درست نمی توانست بداند چیست؟ به نام شوی بود سلوچ؛ اما به حس، چیزی دیگر.
شاید بشود گفت نمیم از خود مرگان گم شده بود؟ نمی دانست. نه دست بود و نه چشم بود و نه قلب.روحش، حس اش ، خودش گم شده بود.سقف از فراز و دیوارها از کنار او کنده شده بودند.احساسی مثل برهنه ماندن. برهنه بر یخ.دستهای او را برهنه کرده بودند. برهنه."
جای خالی سلوچ"محمد دولت آبادی"
یه حسی ته دلم قیلی ویلی میره. جالبه چون نمیدونم چیه اما یه چیزی در من تغییر کرده.دیروز از خودم پرسیدم دغدغه ادمها باید توی زندگی شون چی باشه؟من تا حالا چطور زندگی کردم؟از این به بعد باید چطور زندگی کنم؟دلم می خواد برای یه غریبه حرف بزنم البته یه غریبه با یه جو شعور.
اینکه من اینهمه ساکتم و حسی ندارم بنظرم باید طبیعی باشه؟