دوره می کنیم
همه رفتن مهمونی و فقط من خونه ام؛ در واقع قهر کردم. با خودم با بقیه با بی منطقی هایی که عجیب این روزها روی اعصابم رفته. وقتی آخرین سفر من بر میگرده به نه ماه پیش برم مهمونی که چی بشه؟ که بازم آدمهای تکرار ببینم؟ نه دیگه این در توانم نیست.
عجیب این روزها به رفتن فکر می کنم به بریدن از همه چیز ؛ توی خیالم کوله پشتیم بر می دارم و می رم ترمینال و به اونم آقا یا خانم باجه دار می گم که یه بلیط می خوام، کجاش مهم نیست فقط ظرف یک یا دوساعت آینده منو با خودش ببره.
آره رفتن شجاعت می خواد که من ندارم(شاید دختر بودم هم در این مساله دخیل باشه چون من اگه بی خبر بذارم و برم بهم می گن دختر فراری و همه عاقم می کنند).فرقی هم می کنه مگه؟ من اون سر دنیا هم که برم قراره تمام این مغز با خودم ببرم یعنی هر جا برم فکرهام همراهمه چه بسا حجمشون از کوله پشتیم هم بیشتره. من شجاعت حرف زدنم هم از دست دادم دیگه فقط منم و سکوتم که هر روز طولانی تر می شه. من می ترسم حرف بزنم می ترسم با خودم رو به رو بشم.
بیشتر از سه هفته است که با بابام حرف نزدم؛ ازش خییییلی دلگیرم، از قضاوتهاش دلگیرم از بی انصافی هاش دلگیرم بعد از اینکه قلبم شکست و من چهارساعت تمام فقط گریه کردم (برای اولین بار جلوی بقیه با صدای بلند گریه کردم )بعد از صبحی که بیدار شدم و چشمام یه اندازه یه نعلبکی ورم کرده بود دلم باهاش صاف نمی شه؛ من این انتظار ازش نداشتم.شاید از اون روزه که من حالم اینطوریه.
میدونم دختر خوبی برای مامانم نیستم یعنی اون چیزی که اون می خواد من نیستم نه حرف گوش کنم نه برای کاری انجام میدم نه حتی پای دردودلاش می شینم ولی برای بابام قضیه همیشه فرق داشته، من واقعا حقم این رفتار نبود.
من همیشه درگیر خودمم، درگیر خودم ، افکارم، نیازهام، خودخواهی هام؛ من انقدر که درگیر خودمم برای بقیه وقت نمی ذارم.
شاید اگه واقعا برم حالم کمی خوب بشه....