واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

گفتگوی های ذهنی آدمها گاهی معطوف میشه به یه نفر گاهی یا چند نفر . یه زمانی میرسه و اون آدمها نیستن تا به حرفهات گوش بدن و تو یه خلا بزرگ تو وجودت حس می کنی.

این کشف جدید من بوده در مورد خودم. من یادم رفته بود اونی که باید باهاش حرف بزنم کسی نیست جز خودم.من عادت کردم توی ذهنم با صبا و مریم و مریم حرف بزنم و اون حرفها هم سعی کردم به صورت مستقیم به خودشون هم بگم(الان فهمیدم دلیل اینکار من این بوده که همه حرفهای ذهنی من با اونها و برای اونها بوده پس به صورت مستقیم هم باید همه چی میگفتم بهشون)و وقتهایی که حس کردم اونها نیستن و نبودن که به حرفهام گوش بدن احساس خلا بهم دست داده. حتی همیشه من با بودن اونها هم احساس خلا داشتم و الان میدونم که اون خلا ناشی از نبودن بقیه نبوده. اون خلا ناشی از نبودن من بوده نه کس دیگه ای.

نوشتن همیشه به من کمک کرده با خودم حرف بزنم.قبلا وقتی همه چیو با صبا تموم کردم و توی دفترم هر چی می نوشتم انگار در مورد یه شخص خارجی بود من نبودم.بعد که خودم حس کردم از اون نوشتن دست کشیدم و مخاطل همه چی عارفه بود اما مدتی اینو یادم رفته بود(اینم الان فهمیدم).

خیلی جالب با فهمیدن این چیزها اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که برم به کی بگم؟با کی حرف بزنم؟ خدایا واقعا جالب!!! همین که خودم دلیل همه چی فهمیدم برای من کافیه نیازی به گفتنشون به کسی نیست.همه چی اینجاست و قرار نیست با نگفتنشون به بقیه از بین برن.

 

 

پ.ن1. فردا شب عروسی مریم نظرپور و در یه حرکت خیلی عجیب من و خانواده ام دعوت کرد و قراره که بریم.به پگاه زنگ زدم و دعوتشون کردم بیان خونه من.الان اومد تو ذهنم که کار خوبی کردم چون اگه من بودم و می خواستم برم جای غریبی و کس اونجا منو دعوت نمی کرد یا بهم نمیگفت واقعا غریه می شدم اما اینطوری آدم حس می کنه جایی که داره میره غریبه نیست و کسی منتظر اومدنش.

 

پ.ن.2. "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" اسم کتابی از آنا گاوالداست.اسمش واقعا با مسماست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۳
عارفه ...

وقتی من پشت کنکوری بودم خبری از مشاوره و آزمون و کلاس رفتن نبود، ته ته اش چهارتا کتاب تست گرفته بودم اونها میزدم.اینا رو گفتم که به بچه های الان برسم.سال دیگه فاطی ما کنکور داره و دنبال انتخاب مشاور و این قرطی بازی هاست.من اگه مادر بودم هیچوقت به بچه هام نمی گفتم درس خوندن تنها راه زنگی کردن ، نمی گفتم اگه درس نخونی به هیچ جایی نمی رسی، نمی گفتم زندگی تو با درس خوندن جهت می گیره.شاید اگه من مادر یه بچه بودم اصلا دلم نمی خواست حتی کنکور شرکت کنه و اون همه استرس رو به جون بخره در عوض بهش یاد میدادم مستقل باشه؛ بهش یاد می دادم بره سفر و آدمها رو ببینه ، فرهنگ ها رو ببینه و به هر طریقی که دوست داشت زندگی کنه.

خیلی باحاله همه قبل از انجام کاری قشنگ شعار میدن مثل الان من.من شنیدم معمولا پدر مادرها دوست دارن بچه های به چیزهایی که اونها نرسیدن و تجربه نکردن برسن پس اگه اینطوری من باید حتما حرفهام برای بچه هام عملی کنم چون من آرزو دارم سفر کنم و جاهای مختلف ببینم.

اگه اینطوری باشه و زندگی دوباره واقغیت داشته باشه من احتماللا تو زندگی قبلیم پرنده ای چیزی بودم بخاطر همین الان هم تو ذهنم فقط  در حال سفرم.

 

 

پ.ن. من اگه مادر باشم حتما یه چیزی به بچه ام یاد میدم : اونم اینه که درس خوندن تنها راه زندگی کردن نیست.درس خوندن تنها شکل زندگی کردن نیست.درس خوندن تنها هدف زندگی نیست.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۰۰
عارفه ...

یه وقت هایی آدم حس انجام هیچ کاری رو نداره؛ امان از روزی که این یه وقت ها تبدیل بشه به هر لحظه و همیشه ...... . 


گفت حالت چطور است؟

گفتمش : عالی است

مثل حال گُل!

حال گُل 

در چنگ چنگیز مغول!


قیصر امین پور

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۵۳
عارفه ...

داشتم یه فیلم می دیدم ، توی فیلم دختری بود که علاقه ای به ازدواج نداشت و عاشق پسری شده بود که دوست داشت ازدواج کنه و خانواده تشکیل بده.با اینکه هردوشون می دونستن با هم تفاوت دارن با هم بودن اما این قضیه آزارشون می داد.یه جایی دختره که خیلی ناراحت بود حرف خیلی جالبی زد: به پسره گفت تو آدم عادی هستی چون می خوای ازدواج کنی اما فکر می کنی من عجیبیم و مدام باید برای اینکه نمیخوام ازدواج کنم برات توجیه و بهونه بیارم اما تو لزومی نمبینی بخوای اینکار برای من بکنی .در واقع بهش که فکر کردم دیدم آره توی جامعه ماهم قضیه عادی و حل شده ای که بخوای ازدواج کنی حتی کسی به خودش زحمت نمیده در موردش فکر کنه و ببینه چرا می خواد ازدواج کنه اما امان از روزی که کسی نخواد ازدواج کنه باید برای عالم و آدم توضیح بده چرا نمی خواد آخرشم هم همه جوری نگات می کنند که انگار تو موجود عجیب و فضایی هستی.پشت سرت هم میرن میگن فلانی خیلی توقعش بالاست، فلانی خیلی خودش می گیره؛ فلانی بچه است نمیتونه تصمیم بگیره.

امان از این جماعت.....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۸
عارفه ...

آدم هر روز داره فکر می کنه و تصاویر مختلف توی ذهنش ثبت می کنه.من هر روز از خودم می پرسم: الان کجای زندگیم وایسادم؟چکار دارم می کنم؟ بدش دوباره شک میکنم به اینکه سوال درست پرسیدم یا نه.اینکه آدم فکر کنه همه زندگیش و آدمهایی که دوست داره رو رها کنه و بره تنها یه جای دور کمی وحشت آور؛ چون ما آدم های ادمه دادن یه کار تکراری به هر چیزی ترجیح می دیم.مثلا ترجیح می دیم تو خونه باشیمو یه کار تکراری انجام بدیم تا اینکه وارد دنیای ناشناخته بیرون بشیم.ترجیح می دهیم یه رابطه ناسالم ادامه بدیم ولی تموم نشه و ما وارد رابطه جدیدی که هیچی ازش نمی دونیم نشیم چون چیزهای جدید همیشه ترسناک به نظر می رسن آدمهای جدید ترسناک به نظر می رسن.ترجیح می دهیم شغلی که دوسش نداریم ادامه بدیم چون بیکار بودن و وارد دنیای جدید شدن ترسناک.ما آدمها به اینکه روزمرگی ها رو ادامه بدیم عادت  می کنیم و ترجیح میدیم عذاب نرسیدن به رویاهامون تحمل کنیم ولی از جای گرم و دنجی که توش هستیم بیرون نریم.آره کاری نکردن و یکجا موندن راحت ترین کار توی دنیاست.


پ.ن. یه شب خواب دیدم که یک دختر دارم .وقتی اعظم اسمش ازم پرسید گفتم هنوز اسم نداره اما توی ذهنم گفتم اسمش می ذارم نیلگون.شاید اگه یه روزی دختری داشتم اسمش گذاشتم نیلگون .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۱۸:۲۶
عارفه ...

دیروز تولدم بود.از هر وقتی معمولی تر بود؛از روزهای عادی عادی تر بود.اول به خودن گفتم آدم باید کسی داشته باشه که تولدش با عشق بهش تبریک بگه.بعد گفتم آدم باید کسی داشته باشه که لحظه های خاص براش بسازه،کسی که تو حس مهم بودن بده،خاص بودن بده.برای من‌اما همه چی عادی بود؛تبریکهای اون چند نفر هم که تبریک گفتن ته دلم جا نگرفت. 


پ.ن.من هم باید برای دیگران لحظه های خاص درست کنم و بهشون این حس رو بدم‌که خیلی مهم اند؛همون طوری که واقعا هستن.نباید این مهم بودن بذارم برای یه وقت دیگه.تقریبا همیشه این کار‌کردم.من‌همیشه اونچه که درتوانم بوده رو برای کسایی که دوست دارم‌انجام دادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۵۹
عارفه ...

انگار همین دیروز23 سالم بود و اینجا از حسم نوشتم.چند روز دیگه27 سالم میشه و من نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت فقط از فک کردن بهش دلم میگیره.

این روزها بزرگترین سرگرمی من تماشا کردن فیلم.من بهش می گم فرار کردن از خودم.اما ادم مگه تا ابد می تونه از خودش فرار کنه و خودش نبینه.هر  روز تو آینه از خودت می پرسی این منم؟ دختری که اینجاست منم؟ می گذری و میری اما حسش ته قلبت.انگار یکی با ناخن ته دلت خراش می ده.

از مدرسه و همکارهام خسته ام دلم میخواد زودتر مدرسه تموم بشه و دیگه نبینمشون.(الان که خودندم به خودم گفتم چه خشن شدم).


عارفه نوشت: این روزها آهنگ in the mood for love گوش می دم.وقتی گوشش می دم به خودم میگم مگه آدمی که این ساخته چه حسی داشته؟ چیو تجربه کرده؟واقعا آدم باید به کجا برسه که این شاهکار درست کنه؟ منکه بهش میگم دمش گرم .هر دفعه که گوشش میدم واقعا لذت میبرم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۱۳
عارفه ...