پس من این حرفها را باید به چه کسی بگویم و یا کجا بنویسم؟
نه انگار کلنجار رفتن با خودم فایده ندارد.این روزها چند سوال اساسی برایم پیش امده نه اینکه قبلا جوابشان را می دانستم یا تجربه کرده بودم ،نه اما الان برایم سوال اند با علامت سوال بزرگی در ذهنم که تنها راه بر طرف شدنش تجربه کردنش است که این هم دست من نیست یعنی به انتخاب من نیست.
من همیشه دلم خیلی چیزها را می خواهد که هیچ کدامشان هم دست من نیستند .مسخره است واقعا؛اگر دست من نیست پس چرا از اول می خواهمشان؟من که می دانم نمی شود پس چرا باید بخواهم؟؟؟مثل بچه پنج ساله ای شده ام که با اصرار عروسک پشت ویترینی را می خواهد که مادرش پول خریدنش را ندارد.
به قول عمو جان ؛چیست این زندگانی؟واقعا چیست؟دلم می خواهد بدانم .
من از احساسات خودم می ترسم از حسی که همان روز اول در دلم جای گرفته و هیچ گونه برطرف نمی شود می ترسم.این حس یعنی یک جای کار می لنگد وحس من کاملا درست است و من هم از همین می ترسم چون آخرش یعنی صدمه دیدن یکی از عزیزترین هایم و من این را به هیچ قیمتی نمی خواهم.خوب البته این حس قابل تغییر است و تغییرش دست من نیست یک نفر دیگر باید کاری انجام بدهد که حس من هم تغییر کند.باز هم چقدر مسخره است.
چیست این زندگانی؟؟؟؟؟ انقدر برایم سوال شده که دوست دارم از تک تک آدمهای این کره خاکی جوابش را بپرسم.البته این یکی از علامت سوال های بزرگ ذهنم نیست فکر می کنم آنها از این بزرگ ترند.
می گویند خواب ها از ضمیر ناخود آگاه ناشی می شود پس اگر این گفته حقیقت داشت باشد من در ضمیر ناخوداگاهم چیزی کمتر از سوپر من و بت من نیستم و دنیایی که من در آن زندگی می کنم چیزی کمتر قصه ها و افسانه ها نیست چون من یادم نمی آید تا بحال خوابی دیده باشم که در ان همه چیز مانند دنیای واقعی باشند از ادمها گرفته تا کره زمین تا خانه ها یا حتی حیوانات و... .
دو روز پیش واقعا حس می کردم سرم ورم کرده است و حجم مغزم چندین برابر شده است و چقدر وحشتناک بود.