دوست دارم برم یه جزیره؛جایی که فقط من باشم و موجودات اونجا و ماهی های دریا.دوست دادم لخت بگردم ،موهام شونه نکنم،حموم نرم،مسواک نزنم،جیغ بزنم؛دوست دادم به معنای واقعی کلمه شبیه انسانهای نخستین باشمیا یه هیپی.
دوست دارم برم یه جزیره؛جایی که فقط من باشم و موجودات اونجا و ماهی های دریا.دوست دادم لخت بگردم ،موهام شونه نکنم،حموم نرم،مسواک نزنم،جیغ بزنم؛دوست دادم به معنای واقعی کلمه شبیه انسانهای نخستین باشمیا یه هیپی.
یه وقتهایی به قول مامانم از شمر ذلجوشن(نمیدونم درست نوشتم یا نه) هم سنگدل تر میشم.هیچ واکنشی به هیچی نشون نمی دم و کسی جلوم از شدت درد در حال مردن باشه هیچ واکنشی نشون نمیدم با یه پوزخند از کنارش رد میشم.یه هفته ای میشه که در این حالتم.
وقتی به بابا مامانم نگاه می کنم یه مرد52 ساله و یه زن48 ساله نمی بینم پیرمرد و پیرزنی میبینم هفتاد ساله که همه بچه هاشون رفتن سر زندگی هاشون اونها تنها دارن زندگی میکنند؛ کنار سماور می شینند و چایی می خورند و با هم اختلاط می کنند.من شوری برای زندگی تو وجود اونها نمیبینم حقیقتا.به نظرم وحشتناکِ و این تاثیر بدی روی ما گذاشته.ذوق ما رو هم کور میکنند.
زندگی خیلی سخت تر از اونیِ که وقتی بچه بودم در موردش فکر میکردم.
وقتی الان فکر میکنم میبینم که من از وقتی بچه بودم خودم تنها دیدم، توی رویاهام هیچوقت هیچ عشقی، هیچ همسری وجود نداشته.من بچه بودم میخواستم مهندس عمران بشم همون موقع هم من تنها توی خونه ای زندگی میکردم.حتی الان که بزرگتر شدم باز کسی توی رویاهام با من نیست.چند روز پیش وقتی دیدم که مریم با اون شکستی که خورده نسبت به خواستگارش چه واکنشی نشون داد داشتم از حیرت بخاطر رفتارهای خودم شاخ در می آوردم.همش می گفتم " وای خدای من""وای خدای من" "من مشکل دارم" "حتما باید برم پیش دکتر خودم نشون بدم" با مریم حرف زدم و اون می گفت طبیعیِ رفتارهای تو و اون.حرفهاش منطقی بود.اما ته دلم انگار همیشه یه جای کار می لنگه.به قول مریم من دوست دارم عیب روی خودم بذارم.
امروز فهمیدم حتی من حق ندارم والدین به خاطر رفتار بد بچه هاشون توی مدرسه سرزنش کنم.اونها خودشون واقعا هیچی بلد نیستن انتظار بی خودیِ من بخوام اونها رفتارهای درستی از خودشون نشون بدن.یه دانش آموزدارم که کافیه چیزی بلد نباشه یا یکی از وسایلش جا گذاشته باشه شروع میکنه به گریه کردن دیروز که میخواستم از دست اون و یکی دیگه شون سرم به دیوار بکوبم همش با خودم تکرار میکردم عارفه تو حق نداری عصبانی بشی، آروم باش، نفس عمیق بکش و خدارو شکر عصبانی نشدم.امروز اما خسته شدم زنگ زذم به والدینش و مامانش اومد؛فهمیدم قضیه از کجا آب میخوره.این بچه انقدر تو خونه بهش برای بد انجام دادن کارهاش و رفتارش بهش سرکوفت زدن و کتک خورده که الان این ترس توی وجودش ریشه زده.از مامانش خواهش کردم اگه کار درست انجام نداد با صبر و حوصله باهاش برخورد کنه و خودش کمک کنه تا اون کار درست انجام بده و این مدت هم با من در ارتباط باشه بلکه باهم تونستیم اعتماد از دست رفته بچه برگردونیم.از فهمیدن این موضوع ناراحت شدم واقعا.حیف استعداد بچه است بخاطر این رفتار قابل کنترل از دست بره.
چند روز گذشته حس میکنم زیاد حرف زدم،حرف زدن دوست ندارم.وقتی حرف میزنم یا بقیه حرف میزنن انگار همه چی ازم دوتر میشه.
چند روز گذشته بیشتر به فیلم دیدن و آشپزی و آهنگ گوش دادن گذشته.من آشپزی دوست ندارم اما مجبور بودم؛مامانم کمرش درد میکنه و عملا هیچ کاری نمیتونه انجام بده.من از این جور انجام دادن کارها بدم میاد.
فیلم دیدم چون حوصله حرف زدن بیشتر رو نداشتم و اینطوری از هر برخوردی سعی کردم جلوگیری کنم.
آهنگگوش دادم تا ذهنم آروم بشه.
دیشب خواب عجیبی دیدم؛خیلی واقعی بنظر میومد.
بزرگترین سدی که هر کسی برای رسیدن به آرزوهاش در برابرش داره؛خودشِ.
چیزی که مانع میشه من طغیان نکنم،دیگران نیستن،کارهاشون حرفهاشون و حتی وجودشون نیست؛خودمم.
چه سد بزرگی هم هست.سر دیگران میشه شیره مالید و دورشون زد اما خودم چی؟! خودم کجا بفرستم دنبال نخود سیاه؟!
جالبه؛من از چیزی حرف میزنم که فقط میشه فکر و خیالش رو کرد و گرنه زندگی واقعی من که صحنه اکشن فیلمها نیست.
خوب بودن به چه دردی میخوره وقتی نمیتونی ازش استفاده کنی و عملا به هیچ دردی نمیخوره؟!
امروز فهمیدم که استرس و فشار عصبی من رابطه مستقیمی با خوردن مایعات من داره. امروز به دلیل فشاری که والدین بچه ها و همکارهای به ظاهر محترم به من وارد کردن از وقتی اومدم خونه تا الان سه لیوان دوغ خوردم؛دو لیوان آب؛دولیوان چایی؛یه لیوان بزرگ نسکافه،یه لیوان آبجوش و عسل احتمالا این روند تا آخر شب بازمادامه داشته باشه.من حالت عادی بین وعده های غذایی حتی آب هم نمیخورم و این خودش برای من یه رکوردِ.
امروز از رفتار آدمهای به ظاهر تحصیل کرده حالم بهم خورد و نامید شدم.مامانم میگه تقصیر خودتِ که امسال بازم خواستی کلاس اول تدریس کنی؛اما واقعیت اینِ من با بچه ها مشکلی ندارم،رفتارهای اونها برای من قابل درکِ،من انتظار ندارم یه بچه شیش یا هفت ساله درست و منطقی رفتار کنه یا حرف بزنه من واقعا درکشون میکنم و حالم سر کلاس خوب بود امروز اما امان از والدین و بقیه.
من امروز کلی برنامه داشتم اما مدرسه یه جوری بهم ریخته بود که عملا کار خاصی نکردم.نگرانم فردا بازم این رفتارها تکرار بشه اونوقت دیگه نمیتونم عکس العملم تضمین کنم، تحمل هر کسی حدی داره منم جنسم از فولاد نیست و صبر ایوب هم ندارم.
یه دانش آموز دارم دست وروره جادو از پشت بسته بس که روز اول حرف زد.واقعا نگاش میکردم دوست داشتم بزنم زیر خنده ولی ابهتم زیر سوال میرفت نمیشد بخندم فقط به یه لبخند اکتفا کردم.
تابستون تموم شد و من از اتفاق بی نهایت خوشحالم؛فصل مورد علاقه ام اومده.
فردا اولین روز مدرسه است،از فکر کردن بهش حس خوبی بهم دست میده؛دوباره قراره به تکاپو بیفتم و حس کنم زنده ام.
عارفه نوشت:کاش چو پاییز بودم....
دیشب پایین خوابیدم.بابام دو هفته پیش گفته بود که یه مارمولک اونجا دیده کنار تلویزیون.منم چند روز پیش همه وسایل زیرو رو کردم و جارو کشیدم تا مامولک فرضی بره یا با جارو بکشمش.تمام دیشب از یه ترس مزخرف نتونستم بخوابم،همش فکر میکردم الانِ که یه مارمولک روی بدن من راه بره یا بیاد نزدیکم.من از چیزی می ترسیدم که اصلا وجود خارجی نداشت. من حتی با چشم هم ندیده بودمش و صرف یه حرف خواب به خودم حروم کردم.
خوب که فکر میکنم من این عادتُ خیلی وقتها دارم که از ناشناخته ها میترسم از چیزهایی که نمیدونم اتفاق میافته یا نه.