واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

یه وقتهایی باید حاصل تربیت بقیه بالا بیاری.همه اون چیزهایی که نمیذارن خودت باشی، همه اون چیزهایی که وقتی بهشون فکر میکنی مثل سد جلوت میگیره.

کاش میشد همه رو بالا آورد؛حالم داره از همه چیز بهم میخوره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۱
عارفه ...

خیلی نوشتم....ولی پاک شد منم حوصله دوباره نوشتن ندارم.

فیلم فوقع العاده بود،واقعا از دیدنش لذت بردم.فکر نمیکردم یکی از آهنگهایی که این همه دوسش دارم مال این فیلم بوده باشه؛الان هزار بار بیشتر از قبل دوسش دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۵۱
عارفه ...

محمدمون رفته سربازی، اولش که مثل بقیه پسرها دوست نداشت برِ و می گفت نمیخوام دوسال از عمرم تلف بشه. بابا پاش توی یه کفش کرد که مشکل من نیست هیچ کار هم نمی کنم باید بری؛ ده روز پیش رفت. امروز اومده مرخصی. سیاه شده، لاغر شده و کلی خاطره داره تعریف کنه. من براش گریه نکردم اما دلم براش خیلی تنگ شده بود امروز که بغلش کردم اینو فهمیدم. حضورش توی خونه برای من نعمتیِ؛ باهم بحث می کنیم، دعوا می کنیم، بقیه اذیت می کنیم و البته یه جورایی محرم اسرار هم ایم.

میگه خیلی سختِ ولی خوبِ و من خوشم میاد.دوستهای جدید زیاد پیدا کرده و از فرمانده بد اخلاقشون حرف میزنه. اولین سرباز یکه من یادمِ داییم بود. اون موقع توی مدرسه بهمون همه چیز می دادن حتی خرمای کارتونی؛ من اجازه نمی دادم کسی بهش دست بزنِ و برای دایییم قایمش می کردم. روزی که می رفت بهش می دادم میبرد.

بچه بودم دوست داشتم منم برم سربازی. در موقعیت الان هم دوست دارم برم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۳۶
عارفه ...

طبیعتا من خلا واقعی را اصلا حس نکردم ولی از دیروز انگار تو فضا معلقم و هیچ وزنی ندارم. انگار تمام غل و زنجیرها از دست و پام باز شده و من آزادم. همه این حسهام احتمالا به دودلیل باشه؛ یکی تصمیمی که گرفتم و دومی خارج شدن از فضای مجازی. مدتی بود که می خواستم از تلگرام و اینستاگرام خارج بشم اما نمی تونستم. انگار دنیا می خواست به آخر برسه با نبودنشون اما بالاخره قاطی کردم و حذفشون کردم. واقعا حس می کنم توی خلا ام. حس خیلی خوبی دارم.

دیروز می تونم بگم وحشتناک بود.با اتفاقی که برای مریم افتاد انگار دنیا جلوی چشم ام تیره و تار شد. به هیچ وجه احساس امنیت نمی کردم و دوست داشتم کسی بغلم کنه. وقتی رسیدم خونه صبا ازش خواستم بغلم بگیرِ ولی شل و ول بود.احساس امنیتی که می خواستم بهم نداد. تا یک ساعت بعدش همش می خواستم با صدای بلند بزنم زیر گریه، داشتم دیوونه می شدم. 

تو جامعه ای زندگی می کنیم که همه به نوعی بیماری روحی روانی دارن و هیچ کس هم زیر بار نمیرِ. ادعای امنیت داریم و مامان من اجازه نمیده دختر25ساله اش با دوستاش بره مسافرت چون می ترسِ بلایی سرش بیاد حالا بماند امنیت شغلی و...؛ ادعای آزادی داریم و برای حتی لباس پوشیدنمون هم قانون وجود داره. میگیم اسلام خیلی به زن احترام گذاشته ولی زن همیشه جنس دومِ وخیلی از جاها حتی بدتر از این. 

نمی دونم ما کی قرارِ یاد بگیریم برای خودمون زندگی کنیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۵۴
عارفه ...

در جنگ

به زخم های خود نگاه می کنیم


در صلح

به جایِ زخم های خود نگاه می کنیم.

پس کی زندگی خواهیم کرد...؟!


سیدعلی صالحی


پی نوشت: دلم شورش می خواد، دلم سرکشی می خواد.دوست دارم کاری بکنم که تا حالا نکردم یعنی حتی جرات فکر کردن بهش نداشتم شاید تاثیر اون کافه مخوفِ که با بچه ها رفتم. دلم زندگی کردن خارج از روتین می خواد. بابا من دلم کودتا می خواد تا این زندگی منقلب بشه. 

آخه من کی زندگی کردم؟ من دلم هیجان می خواد.این روزها به جسارت های نداشته مون فکر می کنم، به کارهای نکرده مون. من از26 سالگی می ترسم؛ چیز عجیبی که نیست؟؟ من می ترسم 26 سالم بشه و هنوز هیچ کار مهمی برای زندگی ام نکرده باشم بعدش تکلیف چیه؟! من که سخت نمی گیرم من فقط دلم کمی زندگی می خواد.بخدا زیاد نیست.

برای حال این روزهای من باید بشیم سر فرصت گریه کنم؛ یادم نمیاد آخرین بار کی گریه کردم.شاید با یه کم گریه کمی آروم بشم و این فکرها از سرم بیافته.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۴۸
عارفه ...
من اینجا؛
دلم سخت معجزه می خواهد!
و تو انگار معجزه هایت را،
گذاشته ای برای روز مبادا...!

پل الوار
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۴۹
عارفه ...
احساسات به بازی گرفته شده دیگه هیچ وقت مثل سابق نمی شن.دیگه هیچ وقت هیچ چیزی مثل قبل نمیشه.روزهای اول انگار همه چی یه شوخی مسخره است که چند دقیقه یکبار مثل پتک توی سرت فرود میاد و واقعیت بهت نشون میده.نمیدونم اونهایی که مواد مصرف می کنند و میرن تو عالم هپروت چه حسی دارن اون لحظه،ولی به نظرم روزهای اول تو هم همین حس داری.همه چی شبیه عالم هپروته.کم کم سعی می کنی واقعیت از خودت دور کنی و هر دفعه به خودت میگی این امکان نداره و به اصطلاح "خودت میزنی به اون راه"(البته من این کار نکردم تمام سه روزی که بیشتر شبیه مجسمه بودم تا انسان،هر لحظه تمام اتفاق با جزییات توی ذهنم مرور کردم).خلی روزها حس میکنی پات روی ابرها میذاری و زندگی معنیش از دست میده؛ همه چی سیاه و سفید میشه حتی بدتر از اون.سعی میکنی به یه چیزی چنگ بزنی و خودت به درو دیوار بکوبی بلکه به هوش بیای و حس کنی زنده ای.من برای اینکه حس کنم زنده ام دو بار میخواستم خودم بکشم و اگه مریم نبود شاید این اتفاق افتاده بود.دفعه اول وسط یه خیابون خلوت ایستادم که یه ماشین با سرعت داشت میومد؛من موندم و مریم رفت؛به اون سر که رسید دید نیستم و برگشت؛ اون لحظه می خواستم ببینم تا کجا میتونم بمونم و نزدیک شدن اون ماشین ببینم، دوست داشتم بازم حس کنم زندگیم برام با ارزش و بخاطرش تلاش میکنم اما من فقط تماشا کردم و دوست داشتم هر چه زودتر تموم بشه. دفعه دوم دوست داشتم برم روی پل و دستهام باز کنم و خودم پرت کنم پایین تا حس رهایی بهم دست بده؛ البته این فقط به مریم گفتم، گفتم بذار امتحان کنم برم بالا ببینم چی میشه دستم کشید و گفت که دیوونه شدم.
روزهای بعد انگار یه چیزی گم کرده بودم. وقتی بعداز چهار روز برگشتم خونه انگار من نبودم، همه چی عوض شده بود.وقتی رسیدم خونه فقط می خواستم که بابام بغلم کنه.بغلم کرد و من بغضم خوردم.همه چی عوض شده بود تنها کار مفیدی که میکردم این بود که "کلیدر " بخونم.آره مثل دیوونه ها کتاب می خوندم حوصله هیچ کس و هیچ چیز نداشتم؛ حوصله دید و بازدید های عید نداشتم و اگه بخوام چند مورد فاکتور بگیرم من عین پونزده روز تو خونه بودم.چیزی که من دنبالش می گشتم در واقع عارفه قبل از اون اتفاق بود و من هر بار بعد از هر جستجو بیشتر ازش دور می شدم و بیشتر حس سرشکستگی می کردم.سعی کردم با واقعیت کنار بیام و خود جدیدم بپذیرم، سخت بود اما شد.زندگیم تشبیه کردم به یه پازل و اون اتفاق یه تیکه از پازل در نظر گرفتم؛ تو ذهنم باهاش کنار اومدم.اگرچه هر بار که توی ذهنم تکرا می شد انگار یکی قلبم خراش می داد و حالم بد می شد اما دیگه با بودنش مقابله نکردم و اجازه دادم اون حس بد مثل کثیفی های رودخونه بیاد و بره.
هیچ کدوم از اینها آسون نیست و هر لحظه یه چیزی مثل خوره به جونت میافته تا تو آزار بده، تا بهت ثابت کنه آره دنیا جای بدیِ، که آره ببین چطور اعتمادت به همه آدمها از بین رفت، ببین چطور مثل یه تیکه آشغال باهات رفتار شد، ببین دیگه نمی تونی به کسی اعتماد کنی، ببین،ببین،.... انقدر اینها تکرار می شه که گاهی به جنون میرسی اما فقط باید تحمل کنی و بذاری که بگذره باید هر دفعه به خودت بگی آره تو درست می گی همه این اتفاق ها افتاد و من اذیت شدم.انقدر تکرار می کنی و از خودت معذرت می خوای که کم کم این حس آروم میشه.فقط آروم میشه ولی از بین نمیره.نباید توقع داشته باشی که دیگه نباشه اون همیشه هست و وقتی چیزی مشابه میاد سراغت خودش نشون می ده و بهت می گه که بترسی که حتی ممکنه اون حس ها تکرار بشه و حتی روی روابط ات با آدمهای اطراف تاثیر می ذاره اما تو باید یاد بگیری که اینبار با احتیاط به آدمها نزدیک بشی و اجازه بدی همه چیز روال عادی خودش بره ، باید هر دفعه هجوم افکار منفی ات تحمل کنی و با دلیل و منطق اون بچه لجباز و نق نقو تحمل و قانع کنی؛ چون زندگی ادامه داره پس تو هم باید ادامه داشته باشی؛ اگه متوقف بشی بوی گندت قبل از همه خودت خفه می کنه.


پ.ن.نمیدونم می خواستم چی بنویسم و چرا این نوشتم.واقعا نمی دونم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۱۹:۴۱
عارفه ...