واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

پیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم

پیش از آنکه پرده فرو افتد

پیش از پژمردن آخرین گل

برآنم که زنده گی کنم

برآنم که عشق بورزم.برآنم که باشم.


در این جهان ظلمانی 

در این روزگار سرشار از فجایع

در این دنیای پر از کینه

نزد کسانی که نیازمند منند

کسانی که نیازمند ایشانم

کسانی که ستایش انگیزند،

تا دریابم

شگفتی کنم

باز شناسم

که ام

که می توانم باشم

که می خواهم باشم،

تا روزها بی ثمر نماند

ساعت جان یابد

و لحظه ها گرانبار شود


هنگامی که می خندم

هنگامی که می گریم

هنگامی که لب فرو می بندم


در سفرم به سوی تو 

به سوی خود

به سوی حقیقت

که راهی ست ناشناخته

پر خار

ناهموار،

راهی که، باری

در آن گام می گذارم

که در آن گام نهاده ام

و سر بازگشت ندارم


بی آنکه دیده باشم شکوفایی گلها را

بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را

بی آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات._

اکنون مرگ می تواند

فراز آید.

اکنون می توانم به راه افتم.

اکنون می توانم بگویم 

که زنده گی کرده ام.


مارگوت بیکل

از کتاب همچون کوچه ای بی انتها ترجمه احمد شاملو

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۰
عارفه ...
دوم راهنمایی بودم که سردردهایم شروع شد.هم خانواده پدری و هم خانواده مادری یک ارثیه خوب دارند:میگرن عصبی. اولین باری که فهمیدم من هم ارثیه خانوادگی را دارم همان دوم راهنمایی بود مدتی بود که سر درد داشتم و علتش را نمی دانستم تا اینکه یک روز پزشکی در مورد دردهای میگرنی صحبت می کرد وقتی علائمی را که می گفت،شنیدم دیدم که من هم تمام آن علائم را دارم .با پدرم در میان گذاشتم به متخصص مغز و اعصاب که مراجعه کردیم حدسم را تایید کرد.
همون موقع هم درهای بدی را تحمل می کردم و گاهی برای آرام شدنش قرص می خوردم .بزرگتر که شدم درد بدتر شد؛چشم هایم و حتی فک و دندانهایم را هم در بر می گرفت طوری که حس میکردم یک قسمت سرم از شدت درد فلج شده است.پیش دانشگاهی که بودم به مدت یک هفته این درد با این شدت به سراغم آمد،چند روز مدرسه نرفتم و هیچ قرص و آمپول مسکنی حتی یک ذره حالم را بهتر نمی کرد آن چند روز دور از چشم بقیه به حال خودم گریه کردم.
بعد از پیش دانشگاهی بود که یکبار دیگر به دکتر مراجعه کردم ولی فایده ای نداشت جز همان قرصهای پیشگیری از سردرد؛تصمیم گرفتم نادیده اش بگیرم و با فکر مثبت دردش را کاهش دهم که خوب موثر افتاد و کمی بهتر شدم و سردردهایم محدود شده بود به چند روز قبل از دوره پریودی ام و البته مدتی که پریود بودم(پریودی من فقط به این سردرد ختم نمی شود معده درد و افسردگی را هم کنارش بگذاری حتما چیز خوبی از آب در می آید)در این مدت اصلا قرص نمی خوردم مگر زمانهایی که حوصله تحمل دردش را نداشتم آن هم قرص های ضد میگرن که با شروع سردرد می خوردم و دیگر درد ادامه پیدا نمی کرد.
از بعد از عید اما همه چی فرق کرده بیشتر هفته را سر درد دارم.گاهی حس می کنم کسی چیزی را در سرم فرو کرده است و برای آزار من آن را می چرخاند،مدتی حس میکردم که چشم چپ ام می خواهد از کاسه در بیاید و شقیقه چپ ام هم وحشتناک درد می کرد در صورتی که سمت راست سرم اصلا هیچ دردی را حس نمی کرد،فک کردم شاید به خاطر ضعیف بودن چشم هایم باشد که با مراجعه به دکتر فهمیدم حدسم درست بوده و از وقتی عینک میزنم این درد از بین رفته اما سر دردم هنوز هست.
وقتی سرم درد می کند دوست دارم سرم را روی پای کسی بگذارم و او دستش را داخل موهایم ببرد و به آرام سرم را ماساژبدهد که البته کم پیش آمده گاهی مامانم این کار را برای انجام داده و چند بار هم صبا و مریم.با این کار واقعا حس بهتری پیدا می کنم.
وقتی سرم درد می کند انگار ذهنم شلوغ است انقدر شلوغ که تحمل شلوغی های اضافه اطرافم را ندارم و همین باعث می شود زود عصبانی شوم.من در حالت عادی هم زود عصبیانی می شوم و وقتی هم که سرم درد می کندشدت تمامی احساساتم چندیدن برابر می شود.
الان که فکر می کنم آن روزها حق داشتم به حال خودم گریه کنم یک دختر بچه را چه به سردردهایی با این شدت؟؟الان هم حق دارم گریه کنم چون گاهی از این درد خسته می شوم .
از دیروز سرم وحشتناک درد می کند و چشم هایم هم به قدری درد می کند که دوست دارم از کاسه درشان بیاورم تا دردشان از بین برود ؛دیشب از شدت سر درد چرت چرت خوابیدم و هر دفعه هم خوابم برد کابوس می دیدم.کابوسهای من همگی مار دارند و دیشب هم از دست این مار مدام در حال فرار  بودم  وهر جا که می رفتم دنبالم می کرد و هردفعه که از خواب بیدار می شدم سر دردم را حس می کردم و وقتی دوباره خوابم می برد باز همان مار دنبالم بود.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۶
عارفه ...

"دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد"عنوان کتابی است از آنا گاوالدا.یادم می آید که پارسال این کتاب را از کتابخانه امانت گرفتم که بخوانم اما فقط توانستم چند صفحه از آن را بخوانم؛این کتاب داستان کوتاه است و من علاقه چندانی به داستان کوتاه ندارم.هفته پیش دوباره آن را امانت گرفتم ،دیروز بعدازظهر که حوصله ام سر رفته بود یادش افتادم و شروع کردم به خواندنش.از قطر کتاب حدس زده بودم  صد صفحه ای باشد و همان بعدازظهر نصفش را خواندم و به صفحه کتاب که نگاه کردم در کمال تعجب176 صفحه اش را خوانده بودم و کتاب198 صفحه بود.کتاب جالبی بود؛سبک نوشتنش متفاوت بود،در تمام طول کتاب نویسنده به دنبال عشق می گردد این جمله پشت جلد کتاب هم نوشته شده اما متن کتاب انقدر گویای این مطلب است که حتی اگر پشت جلد را نخوانی خودت متوجه این موضوع خواهی شد.

فکر می کنم ترم سوم یا چهارم بودیم که در حیاط دانشگاه یا همان خوابگاه با مریم روی یک صندلی نشسته بودیم که مریم می خواست منطقی به من ثابت کند که عشق وجود ندارد؛این احمقانه ترین کار آگاهانه ای است که در طول عمرم دیده ام و واقعا همان موقع هم برایم جای تعجب داشت که مریم چطور می تواند چنین چیزی بگو و برای آن هم دلیل منطقی هم بیاورد؟من تا به حال عاشق نشده ام و عشق هایی که در اطرافم دیده ام هیچ کدام نتیجه خوبی نداشته اند و زندگی شان بدتر از افرادی است که سنتی با هم ازدواج کرده انداما با این حال باز این حرف را قبول ندارم.

عشق فقط گفتن دوستت دارم نیست،گفتن دلم برایت تنگ شده نیست،گفتن تحمل دوریت را ندارم نیست ،گفتن حرفهای عاشقانه نیست ،عشق مسولیت دارد.به قل روباه در کتاب شازده کوچولو:تو تا ابد مسئول گلتی.این هنر را ممکن است همه داشته باشند که بیایند و تو را به خودشان وابسته کنند اما اینکه بیایی به کسی بگویی دوستش داری و برای آرامشش برای بودنش برای به دست آوردنش تلاش کنی کار هر کسی نیست.چطور وقتی کسی از عرضه،شهامت و ضعف خودش آگاه است و به خود اجازه می دهد وارد زندگی کسی شود؟چطور به خودش اجازه می دهد مانند طوفان زندگی کسی را بیاید به هم بریزد و برود؟مگر دل آدمها بازیچه است؟

از مریم عزیزم عذر می خواهم که این مطلب را اینجا و با این لحن نوشته ام.


پ.ن. گفت:_ خدا نگهدار!

روباه گفت:خدانگهدار!... و اما رازی که گفتم خیلی ساده است:جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمی شود دید.نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماندتکرار کرد:_نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند.

_ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای.

شهر یار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:_... به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ام.

روباه گفت:_ آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای نسبت به آنی که اهلی کرده ای مسئولی. تو مسئول گلتی...

شهریار کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد:_ من مسئول گلمم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۸
عارفه ...

0

قبلا نوشتن برای من حکم خالی کردن احساساتم را داشت و حکم ثبت لحظاتم را .همیشه و هر جایی دفترچه یادداشتی هم همراهم بود در حدی که حاضر بودم هیچ چیزی همراهم نباشد و کیفم را خالی کنم صرفا برای جا کردن آن دفترچه؛حتی برایش زاپاس هم خریده ام.اما از یک جایی به بعد از نوشتن ترسیدم از اینکه بعضی حسهای خوب را در دفترچه ای بنویسم و فقط به آنها دل خوش کنم به گذشته ی ثبت شده ای که رفته و ممکن است خیلی چیزها را هم با خودش برده باشد.حالا همه چیز را در ذهنم ثبت می کنم نه اینکه حافظه قوی هم داشته باشم؛تازگی ها حتی اسم هم اتاقی هایم هم یادم می رود،بعضی حرفها را می خواهم بگویم یادم می رود،کاری که می خواهم انجام بدهم یادم می رود ،یادم می رود سارا گوشی را دست من داده و من آن را در کیفم گذاشته ام و یک ساعت با سارا دنبال گوشیش گشتیم تا بالاخره خودش یادش امد آن را دست من داده و من حتی به اندازه ثانیه ای چنین چیزی را هم به خاطر ندارم.من شاید اتفاقات و رویدادهای این چنینی را از یاد ببرم  اما حس ها را خیلی خوب به خاطر دارم.

رخ دادن بعضی اتفاقات یک چیز خیلی مهم را در تو تغییر می دهد چیزی که خودت هم از روبه رو شدن با آن هراس داری اما مجبوری آن را بپذیری چون رکن اساسی وجود تو شده و انکار فقط حالت را بدتر و اوضاعت را آشفته تر می کند شاید مثل عاشق شدن یا به قول بچه ها گفتنی شکست عشقی.من خودم بعد از آن اتفاق این را فهمیدم یعنی با تمام وجودم حس کردم .من آن روزها چقدر از این خود جدیدم می ترسیدم و هر کاری برای انکار و فراموش کردنش کردم اما نشد چون او خود من بودم و انکار ممکن نبودو البته من الان این خود جدید را خیلی دوست دارم.به یاد دارم زمانی که مریم می خواست این ادم را در زندگی اش راه دهد هم همین حس را داشت هر کاری برای فرار کردن از این حس انجام داد اما نشد که نشد.

خیلی وقت است که نماز نخوانده ام شاید دوسال و نیم و حتی حسی برای خواندن یا نخواندنش هم نداشتم چون کلا این مساله را کنار گذاشته بودم اما دیشب دوباره این حس را داشتم؛دوست داشتم بروم به خدا التماس کنم که دوباره مریم فقط کمی هم که شده آرام شود به خدا گفتم ولی نرفتم نماز بخوانم.از وقتی این اتفاق برایش افتاده انگار تکه ای از قلبم آتش گرفته و وقتی بعضی حرفها را می زند قلبم گر می گیرد و فقط می توانم گریه کنم و  هیچ حرفی برای آرام کردنش ندارم.


پی نوشت:برای اسم این پست کلی فکر کردم ولی هیچ چیزی به ذهنم نرسید جز همین هیچ(0).

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۴
عارفه ...

امروز تولدمه.

اولش خواستم کلی فلسفه بهم ببافم و دلیل بیارم برای اینکه اره خوب من چرا باید خوشحال باشم اصلا اینکه بیست و چهارسالم بشه خوشحالی داره مگه؟حالا بگذریم از فلسفه هاش اما خوب بعدش به خودم گفتم گیرم که همه اینها هم نوشتم و این خوشحالی از خودم گرفتم فرقش چیه؟بالاخره با همه این خود درگیریها نتیجه این شد که من حالم خوبه ولی به استراحت احتیاج دارم.

دیروز برای خودم یه گل افتاب گردان خریدم,از همون گل فروشی که همیشه با مریم میریم اونجا و جالبتر اینکه مریم هم برام یه گل افتاب گردون خریده بود.

من دیروز برای اولین بار برای خودم گل خریدم وحس خیلی خوبی داشتم.

نمی دونم توی یه سال اینده قراره چه اتفاقهایی بیفته(شاید من همین فرداافتادم و مردم کسی چه میدونه)اما دوست دارم برای افتادن اتفاقهای خوب توی زندگیم تلاش کنم.خوب راستش من اصلا نمیدونم روز تولدم باید چه حسی داشته باشم یا اصلا باید حسی داشته باشم یا نه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۴
عارفه ...

چند روز پیش دوست داشتم بنویسم:لحظه های خوب رو بایدتا ابد ادامه داد... .

حالم خوبه اما انگار تو خلا ام,اطرافم انگار خاموشی و هیچ صدایی نمیادحتی حرف خاصی هم  برای گفتن به خودم ندارم و این برای

 ذهن شلوغ من عجیبه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۱
عارفه ...

تمام روز در آیینه گریه کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید

و بوی تاج کاغذی ام

فضای آن قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود

نمی توانستم، دیگر نمی توانستم

صدای کوچه ها،صدای پرنده ها

صدای گم شدن توپ های ماهوتی

و های و هوی گریزان کودکان

و رقص باد کنکها

که چون حباب های کف صابون

در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند

و باد، باد که گویی

در عمق گودترین لحظه های تیره ی همخوابگی نفس می زد

حصار قلعه خاموش اعتماد مرا

فشار می دادند

و از شکاف های کهنه، دلم را به نام می خواندند


تمام روز نگاه من

به چشم های زندگی ام خیره گشته بود

به آن دوچشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پلک ها پناه می آوردند.


فروغ فرخزاد



پی نوشت:همه چیز مثل یک کابوس می ماندکه گریز از آن ممکن نیست،کابوسی که دست و پا زدن هم در آن فایده ای ندارد.دفعه پیش من یک مرده متحرک را  از خانه بیرون کشیدم  که حتی توان گریه کردن هم نداشت؛الان در آن تنهایی و غربت چگونه دوام می اورد؟

خدایا مواظبش باش.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۹
عارفه ...