واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

وقتی احساس من شبیه هیچ کس نیست، مطلقا هیچ کس نمی تواند بفهمد درونم چه می گذرد؛ نه جادوگر، نه روانپزشک، و نه حتی همسرم.

این یعنی تنهایی؛ حتی اگر کسانی که دوستم دارند و به من اهمیت می دهند، دورو برم را پر کرده باشندو برایم بهترین ها را بخواهند.ممکن است آنها به من کمک کنند، فقط به دلیل اینکه احساسی شبیه احساس من دارند؛ تنـــــهایی! و چرا با اتفاق نظر و به طرزی فراگیر می توانیم این عبارت را همه جا ببینیم، حتی به صورت کنده کاری روی سنگ ها " من مفیدم حتی اگر تنها باشم؟" حتی اگر مغز بگوید همه چیز خوب است، روح گم شده است، پریشان است و نمی داند چرا زندگی نسبت به او بی انصاف است.با این وجود ما هنوز صبح ها از رختخواب بر می خیزیم؛ به فرزندانمان رسیدگی می کنیم و سراغ زندگی مان می رویم؛همسرمان، دوستانمان، رئیسمان، کارمندهامان، دانشجوهامان و یک دو جین مردمی که روزی عادی را سپری می کنند.

اغلب لبخندی بر صورت و کلمه ای حاکی از دلگرمی بر زبان داریم؛ چون هیچ کس نمی تواند تنهایی اش را برای دیگران شرح دهد، مخصوصا وقتی جزو کله گنده ها و از ما بهتران باشیم.اما این تنهایی وجود دارد و بهتریم پاره های وجود ما را می خورد.چون ما باید برای ابراز شاد بودن از تمام انرژی مان استفاده کنیم.اگرچه هرگز قادر نیستیم خود را فریب دهیم، پافشاری می کنیم، ایستادگی می کنیم. هر صبح فقط غنچه های رز را نشان می دهیم و ساقه ی خارداری را که به ما آسیب می زند پنهان نگه می داریم؛ ساقه ای که ما را از درون زخمی می کند.

حتی با دانستن اینکه هر کس از جهتی احساسا تنهایی مطلق می کند، باز برایمان تحقیر آمیز است که بگوییم" من تنها هستم و نیاز به هم صحبت دارم" باید این هیولا را بکشیم.همه فکر می کنند این هیولا مثل اژدهای افسانه ها، خیالی است.اما این گونه نیست.من منتظر شوالیه ای نجیب و اصیلم که با همه شکوهش برای مغلوب کردن آن بیاید و آن را برای همیشه به قعر دوزخ بیندازد. اما شوالیه هرگز نمی آید.با این حال نمی تواینم امیدمان را از دست بدهیم.کارهایی کرده ایم که معمولا نمی کنیم.جرئت کرده ایم به ورای آنچه خوب و مورد نیاز ماست برویم.تیغ های درونمان بزرگتر خواهند شد و هر روز بیشتر ما را در بر خواهند گرفت.ما هنوز هم نباید از نیمه ی راه برگردیم .همه به نتیجه نهایی چشم دوخته اند. انگار که زندگی بازی شطرنج بزرگی است و تظاهر می کنیم که برد و باخت در بازی برایمان مهم نیست و مهم رقابت است.

اجازه می دهیم احساسات واقعی مان جوانه بزنند و آنها را مبهم و پنهان نگه می داریم.اما بعد...

... به جای آنکه در جستجوی دوست و هم صحبت باشیم، حتی بیش از پیش، خود را از بقیه جدا می کنیم تا بتوانیم زخم هامان را بلیسیم، یا شام و ناهار را با کسانی که کاری به زندگی ما ندارند می گذرانیم؛ کسانی که تمام وقتشان را صرف صحبت درباره ی چیزهای بی اهمیت می کنند. حتی سعی می کنیم با نوشیدن و جشن گرفتن حواس خود را پرت کنیم.اما اژدهابه زندگی ادامه می دهد تا اینکه دوستان و اطرافیان ما پی می برند که این وسط چیزی درست نیست.و آنگاه بابت اینکه ما را خوشحال نمی کنند، خود را مقصر و قابل سرزنش می دانند. آنها می پرسند مشکل چیست؟ و ما جواب می دهیم همه چیز روبراه است.چون من دیگر اشکی برای ریختن و قلبی برای رنج کشیدن ندارم.


قسمتی از کتاب خیانت نوشته "پائولو کوئیلو"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۰۳
عارفه ...

قبل از اینکه با صبا برم کلاس ویولون ذهنیتم نسبت به مردها افتضاح بود؛هیچکدوم در حد آدم حساب نمیکردم و از اسم ازدواج و خواستگاری به شدت متنفر بودم حتی از شوخی اش هم خوشم نمی اومد.تا اینکه رفتیم کلاس و من یه آدم متفاوت دیدم و ذهنیتم عوض شد.نه اینکه همه چی بشه گل و بلبل نه؛ولی حداقل توی قسمتی از ذهنم همیشه به خودم گفتم که هم مردهای خوب وجود داره و هم مردهای بد.حتی با اینکه می دیدم که بعضیها چقدر لجن اند بازم به خودم گفتم اینکه نشون دهنده همه نیست.
زد و خورد از بین این همه خواستگار مزخرف خانواده اصرار کردن که من با یکی حرف بزنم که حداقل دلیلی داشته باشم واسه جواب رد دادن.فک کنم اون آدم بدترین گزینه بود؛ بدتر از گذشته از زندگی نامید شدم،یعنی نامیدم کرد.از اون روز موضعم نسبت به ازدواج بدتر از قبل شده؛ حالا اسم هر کی میاد حس میکنم قراره من پرتاب کنه وسط یه زندگی خیلی معمولی و همه آرزوهام ازم بگیره.یه ترس پیدا کردم مثل قبل.حتی نمیخوام به ازدواج فکر کنم اما حرفهای اطرافیان باعث میشه در مورد آدمها کنجکاو بشم و من مدام بین این انزجار و کنجکاوی در نوسانم.مثل کِش شدم از این سر پرتاب میشم به اون سر.شاید همه اینها بخاطر اوضاع آشفته ذهنی خودم باشه؛وقتی کسی مثل من انقدر آشفته است چرا باید به یکی دیگه برای زندگی مشترک فکر کنه؟! مگه مسخره بازیِ؟!

مشکل که یکی دوتا نیست؛ خانواده هم قبول نمی کنند که من ازدواج نکنم بایدمدام بحث کنم و دلیل بیارم؛الان واقعا باید به حال این مردها غبطه خورد توی همه چی آزادند و کسی در این مورد مجبورشون نمی کنه.زندگی توی این سن توی این جامعه برای یه پسر مجرد خیلی آسون تر از یه دخترِ.

به قول فرشاد سن عشق و عاشقیم هم گذشته که به این امید حداقل بمونم؛کاش انقدر غد نبودم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۱۱:۵۷
عارفه ...

بوده وقتهایی که زنهایی که همه وجودشون صرف بچه هاشون میکنند؛سرزنش کنم.می گفتم درسته که بچه عزیزه ولی هر کسی باید برای خودش زندگی کنه،بخاطر خودش زندگی کنه.

کسایی هستند که دلیل زندگی شون یه نفر دیگه است، خودشون می خوان که یکی دیگه دلیل زندگی شون باشه.برای بعضی ها هدف هاشون می شه دلیل زندگی کردنشون.عده ای کارشون همه زندگی شون؛ دیدم کسایی که بعد از بازنشستگی به شدت افسرده شدن یا حتی یا بیماری لاعلاج گرفتن و بعد از چند ماه مردن؛ شاید چون دیگه دلیلی برای ادامه زندگی نداشتن.

همه اینها گفتم که به این نتیجه برسم که هر کسی برای ادامه زندگیش به کسی یا چیزی احتیاج داره؛هر کسی به یه دلیل احتیاج داره که خودش با اون تعریف کنه حالا یا کسی به خودش عشق می ورزه و برای خودش زندگی می کنه یا کس دیگه ای این دلیل یا.....

من اما این روزها هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم؛نه کسی توی زندگیم وجود داره که دلمو به بودنش خوش کنم نه خودم انقدر عزیز هستم که دلیل زندگیم باشم و نه حتی هدف قوی وجود داره که بخوام بهش چنگ بندازم.

انتخاب من بین چیزهاییِ که هست با چیزهایی که میخوام باشه. و من در مورد هیچ کدومشون چیزی نمیدونم،یعنی نمیخوام بدونم. انقدر این روزها فکر می کنم که گاهی حس می کنم دیوونه شدم یا دارم میشم؛جالبه چون همه اش هم به یه نتیجه ختم میشه.

بنظرم الگوی فکری من کلا مشکل داره باید مثل یه برنامه کامیپوتری آپدیت بشه.همه چی مثل یه دایره داره دور خودش میچرخه.یه قیچی باید بیارم تا این دور پاره کنم.من به هوای تازه احتیاج دارم؛مغزم به اکسیژن تازه نیاز داره به دیدن آدمهای جدید نیاز داره به تجربه های جدید نیاز داره و من این همه فعل جدید هیچ جایی نمیتونم تجربه کنم جز توی ذهنم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۶ ، ۱۸:۳۴
عارفه ...
دیروز به قول سیمین باز دیوونه بازی در آوردم، کاری کردم که از من خیلی بعید بود نمیدونم بازگشتی در کار خواهد بود یا نه؟؟ اگه هم باشه نمی خوام با احساسات قبلی برگردم نمی خواهم همانقدر احساس تنهایی با بودنشون داشته باشم.
مریم یه وقتی گفت وقتی میری انتظار نداشته باش وقتی برگشتی همه چیز مثل قبل رفتن ات باشه؛ آره درست می گه حرفش قبول دارم اما من با تکیه بر احساسی که میدونم برای همه مون ارزش داره رفتم و مسلما انتظار ندارم وقتی برگشتم همه چیز مثل قبل باشه، من اصلا نمی خوام چیزی تکرار بشه جز همدلیها و همراهی هایی که می دونم کاملا خالصانه بود.
عارفه باید تغییر کنه اونها هم باید تغییر کنند همه چیز که درست نبوده؛ اشتباهاتی هم هست. من اما حس خوبی داشتم و دارم.

دیروز بالاخره گلهایی که ریشه داده بود رو توی گلدون های خوشگلم کاشتم؛ وقتی نگاه شون می کنم میدونم که چشمام برق می زنه و از ذوق حتی دوست دارم برم اون کاکتوس تیغ تیغی رو هم ببوسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۸
عارفه ...

همه رفتن مهمونی و فقط من خونه ام؛ در واقع قهر کردم. با خودم با بقیه با بی منطقی هایی که عجیب این روزها روی اعصابم رفته. وقتی آخرین سفر من بر میگرده به نه ماه پیش برم مهمونی که چی بشه؟ که بازم آدمهای تکرار ببینم؟ نه دیگه این در توانم نیست.

عجیب این روزها به رفتن فکر می کنم به بریدن از همه چیز ؛ توی خیالم کوله پشتیم بر می دارم و می رم ترمینال و به اونم آقا یا خانم باجه دار می گم که یه بلیط می خوام، کجاش مهم نیست فقط ظرف یک یا دوساعت آینده منو با خودش ببره.

آره رفتن شجاعت می خواد که من ندارم(شاید دختر بودم هم در این مساله دخیل باشه چون من اگه بی خبر بذارم و برم بهم می گن دختر فراری و همه عاقم می کنند).فرقی هم می کنه مگه؟ من اون سر دنیا هم که برم قراره تمام این مغز با خودم ببرم یعنی هر جا برم فکرهام همراهمه چه بسا حجمشون از کوله پشتیم هم بیشتره. من شجاعت حرف زدنم هم از دست دادم دیگه فقط منم و سکوتم که هر روز طولانی تر می شه. من می ترسم حرف بزنم می ترسم با خودم رو به رو بشم.

بیشتر از سه هفته است که با بابام حرف نزدم؛ ازش خییییلی دلگیرم، از قضاوتهاش دلگیرم از بی انصافی هاش دلگیرم بعد از اینکه قلبم شکست و من چهارساعت تمام فقط گریه کردم (برای اولین بار جلوی بقیه با صدای بلند گریه کردم )بعد از صبحی که بیدار شدم و چشمام یه اندازه یه نعلبکی ورم کرده بود دلم باهاش صاف نمی شه؛ من این انتظار ازش نداشتم.شاید از اون روزه که من حالم اینطوریه.

میدونم دختر خوبی برای مامانم نیستم یعنی اون چیزی که اون می خواد من نیستم نه حرف گوش کنم نه برای کاری انجام میدم نه حتی پای دردودلاش می شینم ولی برای بابام قضیه همیشه فرق داشته، من واقعا حقم این رفتار نبود.

من همیشه درگیر خودمم، درگیر خودم ، افکارم، نیازهام، خودخواهی هام؛ من انقدر که درگیر خودمم برای بقیه وقت نمی ذارم.


شاید اگه واقعا برم حالم کمی خوب بشه....




 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۴
عارفه ...

به نظر من کلا سیستم مدارس ایران مشکل داره حالا از سیستم هم بگذریم فضای آموزشی هم مشکل داره؛ کتابها و سیستم ارزشیابی معلمها هم که دیگه نمی گم.

آخه یه اتاق که توش چند تا نیمکت چیده شده باشه که کلاس درس نیست؟هست واقعا؟

بیشتر وقت من سر کلاس به عنوان یه معلم صرف امضا و تاریخ زدن کتابها میشه یعنی من هر برنامه ریزی داشته باشم باید حتما اینم جزش بذارم چون برای ارزشیابی من حتما این مورد جز بندها محسوب میشه؛ واقعا به نظرم کار بیهوده ایه. من هر دفعه که برم بالای سر بچه ها خوب تکالیف چک می کنم میدونم کی درست نوشته کی غلط،  بازخورد مناسب هم به صورت زبانی بهشون می گم و راهنماییهای لازم می کنم ولی بازم باید کتابها رو امضا کنم تاریخ هم بزنم.

کتاب ریاضی کلاس اول ها حجمش خیلی بالاست و مطالبی که ارائه داده براشون زیاده و زمانش کمه حالا نصف هر زنگ باید به کارهای امضا و ... تلف بشه یعنی در کل اصلا اون طوری که باید نمیشه به این درس توجه کرد.

هیچ کدوم از اینها بهانه برای کم کاری من نیست و نبوده اما باید یه فکر اساسی بکنم تا موثرتر به این درس برسم یه چیزهایی تو ذهنمه اما به بازی احتیاج دارم ؛ طوری که هر تِم با بازی تدریس بشه و البته یه فکری هم برای امضای کتابها کردم که امیدوارم جواب بده.


پ.ن.اگه کسی این مطلب خوند و پیشنهادی داشت خیلی خوشحال میشم بشنوم.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۳
عارفه ...


نهایت تمام نیروها پیوستن است، پیوستن

به اصل روشن خورشید

و ریختن به شعور نور

طبیعی است

که آسیاب های بادی می پوسند

چرا توقف کنم؟

من خوشه های نارس گندم را 

زیر پستان می گیرم 

و شیر می دهم

..

در سرزمین قد کوتاهان 

معیارهای سنجش 

همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند

چرا توقف کنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم

و کار تدوین نظامنامه ی قلبم 

کار حکومت محلی کوران نیست


مرا به زوزه ی دراز توحش

در عضو جنسی حیوان چه کار؟

مرا به حقیر کرم در خلا گوشتی چه کار؟

مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است

تبار خونی گلها، می دانید؟


فروغ فرخزاد


پ.ن. خونه ما جن داره دارم بهش اعتقاد پیدا می کنم؛ من کتاب فروغ ام دقیقا جایی پیدا کردم که هر روز جلوی چشمم بوده که اونجا چند بار زیر و رو کردم و این باور نکردنیه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۶
عارفه ...