واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی


تو با من می رفتی

تو درمن می خواندی

وقتی که من خیابانها را

بی هیچ مقصدی می پیمودم

توبامن می رفتی

تو در من می خواندی


تو از میان نارونها، گنجشکهای عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی

وقتی که شب مکرر می شد

وقتی که شب تمام نمی شد

تو از میان نارونها، گنجشکهای عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی


تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما

تو با چراغهایت می آمدی

وقتی که بچه ها می رفتند

و خوشه های اقاقی می خوابیدند

و من در آینه تنها می ماندم

تو با چراغهایت می آمدی...


تو دستهایت را می بخشیدی

تو چشمهایت را می بخشیدی

تو مهربانیت را می بخشیدی

وقتی که من گرسنه بودم 

تو زندگانی ات را می بخشیدی

تو مثل نور سخی بودی


تو لاله ها را می چیدی

و گیسوانم را می پوشاندی

وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند

تو لاله ها را می چیدی


تو گونه هایت را می  چسباندی

به اضطراب پستانهایم

وقتی که من دیگر 

چیزی نداشتم که بگویم

تو گونه هایت را می چسباندی

به اضطراب پستانهایم

و گوش می دادی

به خون من که ناله کنان می رفت 

و عشق من که گریه کنان می مرد


تو گوش می دادی 

اما مرا نمی دیدی


فروغ فرخزاد

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۴:۱۳
عارفه ...
راهی پیدا کرده ام که یا بغض ات را بخوری یا کلا آن را فراموش کنی.برای این کار باید روی زمین دراز کشیده و حد الامکان پاهایت را به دیواری چیزی بند کنی بعد از چند دقیقه بغضت یا از بین رفته یا دیگر مثل اولش تو را اذیت نمی کند.حتما جواب می دهد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۲۲:۰۵
عارفه ...

ترم تمام شد و دانشگاه به پایان رسید.حالا موضوع محل کارمان سوال اساسی همه است.برای  بابای من انگار بیشتر از همه مهم است؛یک آشنا پیدا کرده در اموزش پرورش کل استان و حتی به او گفته که کاری کند من در هین شهر مشغول به کار شوم این وسط حتی یکبار از من نپرسیده ،عارفه تو راضی هستی یانه؟بارها به زبان بی زبانی گفته ام که محیط کار اینجا را دوست ندارم و ترجیح می دهم بروجرد کار کنم اما کسی گوشش بدهکار حرفهای من نیست،کسی اهمیت نمی دهد که من این محل کار را دوست دارم؟شهرش را دوست دارم؟جو مردمش را دوست دارم/اصلا کسی از من نپرسیده است عارفه نظر تو چیست؟

خوب حالا من باید چکار کنم؟با دستورالعملهای بقیه زندگی کنم یا نه؟تمام چیزهایی که برایشان مهم است را دارند به زور به خورد من می دهند و انتظار دارند من هم دست روی دست بگذارم و بگویم باشه اما متاسفانه یا خوشبتانه من آدم این باشه گفتن ها نبوده ام و نیستم.من از بجگی هم دوست داشته ام در شهری بزرگ زندگی کنم حالا به من می گویند بیا در این شهر کوچک زندگی کن پس فردا به من می گویند بیا لباسی که این مردم برایت دوخته اند تنت کن بیا با این آدم که مردم تاییدش می کنند زندگی کن؛یعنی عارفه کشک.

به مسئول تقسیم بندی استان زنگ زده ام و گفت که اگر موقع تقسیم بندی حضوری بیایید و بگویید می خواهم بروم بروجرد درخواست تان را قبول می کنند حالا من یا باید بدون اطلاع خانواده بروم و این درخواست را داشته باشم یا باید با پدرم صحبت کنم بلکه راضی شود.احتمال راضی شدنش هست و من می خواهم این ریسک را قبول کنم و با او منطقی صحبت کنم.او باید به این فکر کند که من قرار است در آن شهر کار کنم و زندگی کنم .

چهارسال در این دانشگاه خون دل خوردم و هر روز یک جنگ اعصاب را تحمل کردم بلکه بعدش بتوانم آن طوری که می خواهم زندگی کنم.معده ام داغون شده،عصبی تر از چهارسال پیش شده ام میگرن ام به خاطر این غذاهای مزخرف بدتر شده،هزار درد دیگر گرفته ام که حالا کسی نظر من را هم نپرسد؟؟!! این برای من غیر قابل تحمل است و تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم آن طوری که می خواهم زندگی کنم و این را هم به بقیه بفهمانم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۹
عارفه ...