واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

دیروز به قول سیمین باز دیوونه بازی در آوردم، کاری کردم که از من خیلی بعید بود نمیدونم بازگشتی در کار خواهد بود یا نه؟؟ اگه هم باشه نمی خوام با احساسات قبلی برگردم نمی خواهم همانقدر احساس تنهایی با بودنشون داشته باشم.
مریم یه وقتی گفت وقتی میری انتظار نداشته باش وقتی برگشتی همه چیز مثل قبل رفتن ات باشه؛ آره درست می گه حرفش قبول دارم اما من با تکیه بر احساسی که میدونم برای همه مون ارزش داره رفتم و مسلما انتظار ندارم وقتی برگشتم همه چیز مثل قبل باشه، من اصلا نمی خوام چیزی تکرار بشه جز همدلیها و همراهی هایی که می دونم کاملا خالصانه بود.
عارفه باید تغییر کنه اونها هم باید تغییر کنند همه چیز که درست نبوده؛ اشتباهاتی هم هست. من اما حس خوبی داشتم و دارم.

دیروز بالاخره گلهایی که ریشه داده بود رو توی گلدون های خوشگلم کاشتم؛ وقتی نگاه شون می کنم میدونم که چشمام برق می زنه و از ذوق حتی دوست دارم برم اون کاکتوس تیغ تیغی رو هم ببوسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۸
عارفه ...

همه رفتن مهمونی و فقط من خونه ام؛ در واقع قهر کردم. با خودم با بقیه با بی منطقی هایی که عجیب این روزها روی اعصابم رفته. وقتی آخرین سفر من بر میگرده به نه ماه پیش برم مهمونی که چی بشه؟ که بازم آدمهای تکرار ببینم؟ نه دیگه این در توانم نیست.

عجیب این روزها به رفتن فکر می کنم به بریدن از همه چیز ؛ توی خیالم کوله پشتیم بر می دارم و می رم ترمینال و به اونم آقا یا خانم باجه دار می گم که یه بلیط می خوام، کجاش مهم نیست فقط ظرف یک یا دوساعت آینده منو با خودش ببره.

آره رفتن شجاعت می خواد که من ندارم(شاید دختر بودم هم در این مساله دخیل باشه چون من اگه بی خبر بذارم و برم بهم می گن دختر فراری و همه عاقم می کنند).فرقی هم می کنه مگه؟ من اون سر دنیا هم که برم قراره تمام این مغز با خودم ببرم یعنی هر جا برم فکرهام همراهمه چه بسا حجمشون از کوله پشتیم هم بیشتره. من شجاعت حرف زدنم هم از دست دادم دیگه فقط منم و سکوتم که هر روز طولانی تر می شه. من می ترسم حرف بزنم می ترسم با خودم رو به رو بشم.

بیشتر از سه هفته است که با بابام حرف نزدم؛ ازش خییییلی دلگیرم، از قضاوتهاش دلگیرم از بی انصافی هاش دلگیرم بعد از اینکه قلبم شکست و من چهارساعت تمام فقط گریه کردم (برای اولین بار جلوی بقیه با صدای بلند گریه کردم )بعد از صبحی که بیدار شدم و چشمام یه اندازه یه نعلبکی ورم کرده بود دلم باهاش صاف نمی شه؛ من این انتظار ازش نداشتم.شاید از اون روزه که من حالم اینطوریه.

میدونم دختر خوبی برای مامانم نیستم یعنی اون چیزی که اون می خواد من نیستم نه حرف گوش کنم نه برای کاری انجام میدم نه حتی پای دردودلاش می شینم ولی برای بابام قضیه همیشه فرق داشته، من واقعا حقم این رفتار نبود.

من همیشه درگیر خودمم، درگیر خودم ، افکارم، نیازهام، خودخواهی هام؛ من انقدر که درگیر خودمم برای بقیه وقت نمی ذارم.


شاید اگه واقعا برم حالم کمی خوب بشه....




 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۵۴
عارفه ...

به نظر من کلا سیستم مدارس ایران مشکل داره حالا از سیستم هم بگذریم فضای آموزشی هم مشکل داره؛ کتابها و سیستم ارزشیابی معلمها هم که دیگه نمی گم.

آخه یه اتاق که توش چند تا نیمکت چیده شده باشه که کلاس درس نیست؟هست واقعا؟

بیشتر وقت من سر کلاس به عنوان یه معلم صرف امضا و تاریخ زدن کتابها میشه یعنی من هر برنامه ریزی داشته باشم باید حتما اینم جزش بذارم چون برای ارزشیابی من حتما این مورد جز بندها محسوب میشه؛ واقعا به نظرم کار بیهوده ایه. من هر دفعه که برم بالای سر بچه ها خوب تکالیف چک می کنم میدونم کی درست نوشته کی غلط،  بازخورد مناسب هم به صورت زبانی بهشون می گم و راهنماییهای لازم می کنم ولی بازم باید کتابها رو امضا کنم تاریخ هم بزنم.

کتاب ریاضی کلاس اول ها حجمش خیلی بالاست و مطالبی که ارائه داده براشون زیاده و زمانش کمه حالا نصف هر زنگ باید به کارهای امضا و ... تلف بشه یعنی در کل اصلا اون طوری که باید نمیشه به این درس توجه کرد.

هیچ کدوم از اینها بهانه برای کم کاری من نیست و نبوده اما باید یه فکر اساسی بکنم تا موثرتر به این درس برسم یه چیزهایی تو ذهنمه اما به بازی احتیاج دارم ؛ طوری که هر تِم با بازی تدریس بشه و البته یه فکری هم برای امضای کتابها کردم که امیدوارم جواب بده.


پ.ن.اگه کسی این مطلب خوند و پیشنهادی داشت خیلی خوشحال میشم بشنوم.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۳
عارفه ...