واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

زندگی انقدرها هم که ما فکر می کنیم سخت نیست،هنوز هم علت اینکه بعضی زندگی را میدان نبرد یا لجن زاری می بینند که آنها مجبورند در آن دست و پا بزنند را درک نمی کنم.شاید این آدمها با این حس ها راحت تر زندگی می کنند ولی وقتی می توان همه چیز را ساده تر گرفت چرا باید همه چیز را بر خودمان تلخ کنیم مگر چه چیزی عایدمان می شود؟نوع نگرش ما روی همه چیز تاثیر می گذارد.
کاش می توانستم به ادمهایی که اطرافم هستند و کم هم نیستند زیبایی های زندگی را نشان بدهم تا به دو چشم خویش ببینند (خورشیدشان کجاست)و باورم کنند.ولی افسوس خود را به خواب زده اند و گوشها یشان را گرفته اند و نمی خواهند بشنوندو ببینند.بعضی وقتها از اینکه به آنها نگاه می کنم ولی کاری از دستم بر نمی آید دلگیر می شوم من که نمی توانم به زور به کسی بفهمانم  زندگی زیباست و از آن لذت ببرند بگویم بله گاهی ناراحتی هایی هم وجود دارد ولی انقدر زیاد نیست که همه زندگی را زهر کند؛می توان با تغییر نگرش ناراحتی ها را هم بر طرف کرد.
همه اینها امکان پذیر است به شرطی که خود شخص بخواهدکه اگر می خواست خود را به خواب نمی زد.


پی نوشت1:فکر کنم زیادی گنده حرف زدم ولی توی دلم مانده بود کاش آنها می توانستند این را بخوانند بلکه تلنگری باشد برایشان.آن تیکه پررنگ هم از شعر آفتاب احمد شاملوست که بی نهایت دوستش دارم.(درمورد اسم پست شک دارم شاید عوض اش کردم).

پی نوشت2:این شعر من باتمام وجودم درک کردم و شاید به همین دلیل هم انقدر دوستش دارم:قسمتی از شعر:

ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان
حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند
افسوس آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود و آنان به عدل شیفته بودند و اکنون
با آفتاب گونه ای آنان را این گونه دل فریفته بودند
ای کاش میتوانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند
ای کاش میتوانستم یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که
خورشیدشان کجاست و باورم کنند
ای کاش میتوانستم.

احمد شاملو
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۰۶
عارفه ...

بسیاری از ما با مشاهده خشونت در جهان مضطرب می شویم و دلمان می خواهد کاری کنیم.وقتی خبر سرقت ،قتل یا تجاوز را می شنویم احساس می کنیم که حق کسی پایمال شده است.اما هنگامی که حق خودمان را زیر پا می گذاریم،متوجه نمی شویم.هر وقت به حرف خودمان گوش نمی دهیم ،به ندای درونمان اهمیت نمی دهیم و به خواسته خود بی اعتنایی می کنیم،در واقع خودمان را زیر پا گذاشته ایم.هر گاه که آرزوهایمان را عقیم می گذاریم ،برای مراقبت از خودمان وقت صرف نمی کنیم یا زندگی درونمان را مقدم نمی شماریم،خودمان را زیر پا گذاشته ایم.

هر وقت برای تلاش هایمان از خودمان سپاسگذاری و قدر دانی نمی کنیم و به خودمان هدیه نمی دهیم،خودمان را زیر پا گذاشته ایم.هنگامی که حاضر نیستیم اشتباهاتمان را درک درک کنیم و با خودمان مهربان باشیم ،وقتی بیشتر به سخنان منفی جعبه سایه تا سخنان پر مهر قلبمان گوش می دهیم،خودمان را زیر پا گداشته ایم.وقتی کارهای نشاط آور انجام نمی دهیم،خودمان را زیر پا گذاشته ایم. زمانی که خودمان را حقیر نگه می درایم خودمان را زیر پا گذاشته ایم.

بیشتر اوقات از تجاوزهایی که به خودمان می کنیم اگاه نیستیم،اما روان ما کاملا متوجه است که چه هنگام از راهنمایی درونمان غافل شده ایم.


قسمتی از کتاب راز سایه:دبی فورد


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۸
عارفه ...

دلیل اینکه چرا دیر به دیر اینجا می نویسم را امروز فهمیدم؛البته اگر تنها دلیلش باشد.من وقت هایی که کسی برای حرف زدن پیدا نمی کنم اینجا می نویسم.من بیشتر مواقع حرفهایم را به دوستانم می گویم الان هم هستند اما دوست ندارم حرف بزنم.درواقع کسی را که مخاطب حرفم باشد را پیدا نمی کنم.هر حرفی مخاطب خاص خودش را دارد.

این روزها فقط می دانم مغزم درد می کنداز حرف زدن.و به قول محمود دولت آبادی "چقدر در ذهنم حرف زده ام!"

این روزها به رفتن فکر می کنم اینکه بروم یک جای دور که کسی نباشد؛حوصله حرف زدن ندارم.البته این احتمالا از عوارض تغییر هورمون ها است.دلم چیزهای جدید می خواهد،تجربه های جدید،حرف های جدید،فکر ها جدیدو حتی آهنگ های جدید.(من مواقعی که می خواهم ذهنم را آرام کنم موسیقی گوش می دهم با این کار تمرکز می گیرم و افکار مزاحم از من دور می شوند.)بخاطر همین آهنگ ها هم خسته ام می کنند

فکرهای جدیدی در سر دارم اما از انجامشان می ترسم.شاید به قول رالف امرسون باید از پرتگاه بپرم تا بتوانم بال پرواز خود را بسازم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۸
عارفه ...

تُف به زندگی که فقط برای دیگران و بخاطر دیگران است.لعنت به آدمهایی که هیچ چیزی  نمی فهمند و انقدر خود خواهند که زندگی تو را فدای خودشان می کنند.تُف به آدمهای ضعیف که تسلیم خواسته های دیگران می شوند و زندگی خودشان و دیگری را فدای آن می کنند.لعنت به پدر و مادرهایی که به کسی که خودشان هم تربیت کرده اند و بار آورده اند اطمینان ندارند و مدام در زندگی اش دخالت می کنند.



در حسرت یک ناله مستانه بمردیم

ویران شود این شهر که میخانه ندارد.....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۹
عارفه ...
بقیه آدمها را نمی دانم اما من گاهی از آدمهای اطرافم خسته می شوم و تا بحال فقط یک نفر از این قاعده مستثنی بوده است.دلیلش اش را نمی دانم اما بعضی وقتها  واقعا برایم خسته کننده می شوند دوست دارم بروم یک جای دور؛جایی خیلی دور از اینجا،من باشم و یک کلبه چوبی و جنگلی بزرگ و دریای بی کران.
من دریا را خیلی دوست دارم ولی تا بحال آن را ندیده ام ولی میدانم آرامش بخش ترین صدای دنیا برای من صدای آب است.اگر تمام نت های موسیقی و تمام ابزار آن را کنار هم بگذارند صدایی به این زیبایی تولید نمی کنند.وقت هایی که می رویم کنار آب بحدی در آن غرق می شوم که در تمام ذهنم سکوت برقرار می شود و تمام دنیا موجودیت خود را از دست می دهد.
خیلی حرفها برای گفتن هست و دارم اما بیشتر از این ذهنم یاری نمی کند.


پ.ن.1  امروز همه حرفهایم بی ربط بود و حالا این بی ربطی را کامل می کنم (حالا اگر من نظم این دنیا را بهم بزنم به کجای آن بر می خورد) و جمله که خیلی دوست دارم می نویسم:

پای هر خداحافطی محکم باش
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت،اطمینان خاطر

و یاد می گیری که بوسه ها قرار دادنیستند
و هدیه ها،معنی عهد و پیمان نمی دهند...
کم کم یاد می گیری
که حتیس نور خورشید هم می سوزاند
اگر زیاد آفتاب بگیری.

باید باغ خودت را پرورش دهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی 
تا برایت گل بیاورد...
یاد می گیری می توانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که خیلی می ارزی... .

خورخه لوییس بورخس
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۱
عارفه ...