واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

+فردا عید.بوی عید میاد؟ ! این سوال که خودم می پرسم یکم برام عجیب.قبل از شروع این وضعیت یه روز که بارون زیادی باریده بود و بعدش آسمون صاف صاف بود تو حیاط که بودم حس کردم واقعا بوی عید میاد و حس خوبی برام داشت.

+امسال همه چی فرق داره.بزرگترین تفاوتش شاید برای من این حس که زمان جور عجیبی داره می گذره هم حسش می کنم و هم حسش نمی کنم.وقتهایی که با دوستام می ریم مسافرت زمان خوب می گذره،هر ثانیه پر از حس خوب و روزها به طرز عجیبی طولانی اند و همه چی مثل حافظه کامپیوتر توی ذهنم ثبت میشه ثانیه به ثانیه اش برام ارزشمند می شه و دلم می خواد همه چی بیشتر کش بیاد.الان اما فقط میدونم میخوابم بیدار میشم بقیه اش یادم نمیاد انگار که وجود ندارن، نه لحظه ها نه ثانیه ها نه ساعت ها هیچکدوم نمیتونم حس کنم انگار که حافظه ای برای ثبت ندارم هر ثانیه که تموم میشه انگار که می میره و هیچوقت وجود نداشته.

+توی این مدت فهمیدم که من اصلا برای زندگی با خانواده ام ساخته نشدم؛ دوسشون دارم بودن کنارشون خوبه اما من آدم این مدل زندگی کردن با اونها نیستم . 

+فردا عید. 

+فردا عید.

+فردا عید.

+خوب باشیم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۶
عارفه ...

میدونی صبا دوستی با تو هم معایبی داره و هم محاسنی.اول میخوام چیزهای خوبی بگم که با تو تجربه کردم .ذوستی با تو یعنی یه نفر هست که تو رو درک  می کنه ، کسی که دوست داره و برات ارزش و احترام قایل؛ یعنی کسی که حواسش به تو هست؛ یعنی داشتن کسی که با فکر کردن بهش دلت از دنیا و آدمهاش قرص می شه، بودن تو یعنی یه گوشه دنج داشتن برای هر چیزی.

اما یه عیبی هم داری اینکه من همش حس می کنم تو وقتی میای به سمت من که خودت بخوای به این فکر نمی کنی شاید عارفه الان به من احتیاج داره.بعضی وقتها حس می کنم هیچووقت به اینکه من چه حالی دارم فکر نمی کنی.اینکه من در طول این روز یا این هفته یا این ماه چه حسایی داشتم فکر نمی کنیچون تو اول باید به خودت فکر کنی و در خلال اون به منم شاید فکر کنی.بی انصافم نه؟!

میدونی تا قبل از اینکه خبر زدن هواپیما توسط خودشون منتشر بشه یه حسی درون من داشت تقلا می کرد برای زنده بودن؛ من واقعا دست و پا زدنش حس می کردم اما وقتی خبر منتشر شد صدای یه بوق ممتد توی قلبم و حسم شنیدم و دیدم.شاید بگی ربطش به من چیه؟ ربطش اینه که من از اون روز صدام خفه شد حرف زدن یادم رفت هم با تو هم با بقیه و هم با خودم.بازم دارم دست و پا میزنم.بهت گفته بودم چه حسی داشتم اما هیچوقت در موردش حرف نزدی هیچوقت برات سوال پیش نیومد یا من اینطوری حس کردم.از اون روز من غرق شدم برای ندیدن واقعیتی که توش دارم زنذگی می کنم.چند روز گذشته داشتم فکر می کردم چرا تو و مریم حتی براتون سوال پیش نیومد که یعنی عارفه ممکنه ناراحت شده باشه از شنیدن خبر فوت فامیلشون یا مریضی اون یکی؟ یا اصلا از شنیدن این همه خبر بد توی این مدت؟یعنی من انقدر بی احساس نشون دادم که حتی سوالش هم براتون پیش نیومد؟

دیروز داشتم فکر می کردم به آدمهای اطرافم .به مامانم به بابام به بقیه.میدونی چیو فهمیدم؟ اینکه من توی رابطه ام با بقیه حتی خانواده ام همیشه نقش محافظت کننده دارم.اینکه نگرانم ناراحت بشن.مثلا مامانم؛ من همیشه نگرانم اون حالش بد بشه ناراحت باشه ،حاضر شدم به قیمت اذیت شدن خودم حتی وقتی میدونستم چقدر این قضیه باعث آزارم میشه ادامه دادم.میدونی من انگار همیشه ترس از دادن بقیه دارم.تنها کسی از اطرافیانم که نگران از دست دادنش نیستم فاطمه بیچاره است اونم شاید بدبخت آذم حساب نکردم چون بچه است.از بین شما ها یعنی دوستهام فقط مریم ندری بوده که هیچوقت این حس برام نداشته.مریم همیشه هست و مثل آب زلال برام.میدونی وقتی بهش فکر میکنم آرامشی که کنار آب دارم بهم دست میذه انگار جهان در سکوت فرو میره و دیگه هیچ نگرانی برام وجود نداره.

عجیب برات؟ من هیچوقت کسی ترکم نکرده نمیدونم این حس از کجا اومده و این بار سنگین روی دوشم گذاشته.اعظم ببین،محمد که میدونی چقدر دوسش دارم و با وجود همه آزار هایی که برام داشته برام عزیزترین و همیشه نگرانم که ناراحت نباشن که حالشون خوب باشه که حداقل عامل نگرانی و ناراحتی شون من نباشم.تو و حتی مریم تازگی ها همش حس می کنم نگرانتونم که شما هم این حس نداشته باشید.تو اصلا نگران من می شی؟! مریم چی؟! من خسته ام از کشیدن باری که از سمت دیگران روی دوشم حس میکنم.

میدونی مریم زن داداشت راست می  گفت.من با وجود اینکه گفته بودم مریم برای من یه همکار و دوست معمولی به حرفهاش خیلی فکر کردم.اون درست می گفت من نمیتونم وقتی حس می کنم یه چیزی سر جاش نیست بی خیالش بشم حتی ممکنه مثل الان همه چیزهایی که گفتم برا تو وجود نداشته باشه یا بهشون فکر نکرده باشی اما من نمیتونم بی خیال حسی بشم که برام وجود داره.

توی رابطه ما منم که نقش آدم بده بازی می کنم.منم همیشه دنبال درست کردن یه چیزی ام.منم که همیشه سوال دارم همیشه می خوام همه چی مطابق با میل من پیش بره.من دوست خود خواهی ام؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۹
عارفه ...

امروز روز بدی بود از لحظه ای که اون تلفن کذایی ازخواب بیدارمون کرد  و تا الان و از روزهای آینده مطمن نیستم.خوب بودن یا بد بودن آدمهای اطرافم این روزها پر از ابهام حس میکنم هر لحظه بازم قرار خبر مرگ‌یکی بهمون بدن.خدایا مرگ چقدر میتونه به آدم نزدیک باشه.دلم میخواد برم یه جای دور .فکر کردن به اینکه این وضعیت چقدر دیگه میتونه ادامه داشته باشه و من چقدر میتونم تحملش کنم واقعا وحشتناک برام.

بدترین قسمت همه این بیماری نگرانی برای بقیه مردم.نمیتونم به این فکر نکنم که چند خانواده قراره عزیزش رو به خاطر بی کفایتی و عدم‌مسئولیت پذیری مقامات کشوری از دست بدن.قرار چند نفر به خاطر ضعفهایی که این همه سال پوشیده بوده و الان داره خودش نشون میده بمیره.قراره جی سر این مردم بیاد؟!درسته خود مردم هن تا اینجا تقصیراتی داشتن اما این نمیتونه ضعف مدیریتی این همه سال بپوشونه.

 

سال به سال

هر سال

یک سینِ ساده

از سفره‌ی هفت سینِ ما کم می شود،

چرا....؟

رویا می پرسد.

رویا دخترِ یکی از کارگران همین خطِ واحد است.

 

سال به سال

هر سال

هزار مشقِ دشوار

بر شبِ تکلیف و ترانه‌ی ما تحمیل می شود.

چرا....؟

چرا نمی گذارند کسی

در امتحانِ آسانِ نان و سرپناه قبول شود؟

امید می پرسد.

امید فرزند یکی از کارگرانِ نیشکر تلخاب است.

.

.

سید علی صالحی

 

پ.ن.هر سال یه سین از سفره هفت سین ما داره کم‌میشه؛سینِ امسال سلامتی.

چیزی که هر سالی که سفره ها کوچیکتر می شد همه میگفتن حداقل سلامتی داریم.الان چی...؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۳۵
عارفه ...

وضعیت سختیه،همه انگار به نوعی گیر کردیم توی یه چرخه بدون پایان؛از فروردین بگیر که همه چی شروع شد و آبان به اوج خودش رسید یا شاید الانم به اوجش رسیده؟!اوج این همه آزار روانی کجاست؟! کجا تموم میشه؟! امروز یکی از بدترین روزها بود؛هر دفعه که تلفن یکی توی خونه زنگ خورد حس کردم یک نفر مرده و هر لحظه حس کردم بغض کردم چند دفعه به مامانم‌گفتم دلم میخواد بزنم زیر گریه و هر دفعه با نگرانی‌نگاهم‌کرد مثل چند روزی که منم از نگرانی برای اون خوابم نبرد.تمام دیشب چشم روی هم نذاشتم،بابام هم بیدار بود چون یک ساعت یبار بیدار می شد و حال مامانم میپرسید اونم نگرانش بود.نمیدونم این وضعیت چقدر قراره طول بکشه اما واقعا آزار دهنده است؛حداقل برای من هست .در طول روز کتاب میخونم،پادکست گوش میدم،فیلم‌میبینم،با بقیه حرف میزنم،گاهی میرقصم و آهنگ گوش میدم ،برای بچه های کلاس توی کانال فیلم میذارم و فیلم درست میکنم اما همه اینها انگار کافی نیست برای داشتن آرامش و یه خیال راحت.

 

 زیباترین دریا را هنوز نپیموده‌اند

 زیباترین کودک هنوز بزرگ نشده 

زیباترین روزهایمان را هنوز ندیده‌ایم

 و زیباترین واژه‌ها را هنوز برایت نگفته‌ام ... 

 

 ناظم حکمت

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۴۹
عارفه ...