واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

همه روزها گذشت و 23ساله شده ام حتی باورش برای خودم سخت است,اماگاهی دلم برای روزهای دبیرستانم تنگ می شود البته فقط برای بعضی روزها و گرنه اگربه من باشد خیلی ازلحظات تلخ را دیگرتکرارنمی کنم هرچه باید یاد گرفته باشم گرفته ام نیاز به تکرار نیست.دلم برای روزهایی که فقط دغدغه ام کتاب خواندن و نگاه کردن به آسمان هفت رنگ پاییزودیدن دو درخت گردوی سرخیابان وتماشای برگریزانشان بود؛تنگ شده است.دلم برای یخ زدن انگشتهایم بر اثر برخوردبا بلوارهای باران خورده تنگ شده است.دلم برای بحثهایمان زنگ تفریح تنگ شده است.
دلم برای دغدغ هایم تنگ شده است،آن موقع ها می خواستیم دنیا را تغییر دهیم و عجیب فکر می کردیم شدنی است و الان که بزرگتر شده ایم اما و اگر ها و نشدن های فراوانی را به آن اضافه کرده ایم و برای انجام ندادن کاری هزار نوع فلسفه و منطق  می آوریم.دلم تنگ شده برای موقعی که سه نفری کتاب سایه روشن"صادق هدایت"را در مدرسه می خواندیم و چقدر سرخوش بودیم حتی وقتی مدیر آن را از ما گرفت عین خیالمان نبود فقط ناراحت بودیم که او به صادق هدایت گفته دیوانه.بزرگ شدیم و چقدر تغییر کردیم.
من فقط دلم تنگ شده است و گرنه گذشته ای که گذشت،گذشت ای کاش ندارد.
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۹
عارفه ...
چیزهایی هست که در مورد خودم نمی دانستم و همین امروز یکی را کشف کردم؛من همیشه به خودم می بالم که محکم حرفم را میزنم و مانند بعضی دخترها با هرچیزی بساط گریه راه نمی اندازم  اما امروز فهمیدم که من هم یک لایه خیلی احساساتی دارم که در مواقعی به شدت فوران می کند در واقع قبلا هم بود اما کنترلش می کردم اما الان چند باری شده که کنترلش را از دست داده ام و برای گفتن بعضی حرفها بغض میکنم و خیلی زود اشک هایم جاری می شود .
شاید این اتفاق مربوط به این مدتی است که خیلی عصبی شده ام و حساس.
امروز فهمیدم که مدتی است هدفم را فراموش کرده ام و از خودم دور شده ام.هر کسی برای زندگی اصول و اهدافی دارد و من هم برای خودم هدفهایی دارم؛در این مدت مانند مرغ سر کنده دور خودم می چرخیدم و گیج بودم،در این مدت خوشحال نبودم و مدام حس می کردم کاری باید انجام دهم و خیلی از کارهایی که انجام می دادم نیمه کاره رها می کردم و به همین دلیل خودم را سرزنش می کردم.در این مدت به خودم می گفتم "اره من حالم خوبه" ولی خوب نبودم.من با قلبم زندگی می کنم با حس هایی که دارم،من عادت ندارم با منطق ام همه چیز را بسنجم،منطق هم در جای خودش هست و و اماده خدمت اما احساسات چیز دیگری است مثلا هیچ کس نمی تواند با مغزش به دیگران عشق بورزد  آنها را دوست داشته باشد،هیچ کس نمی تواند با منطق اش گلی را بو کند،کسی با منطق اش عاشق نمی شود.
من این مدت(شش ماه گدشته)می خواستم منطقی باشم و همه چیز را با منطق ام بسنجم اما فهمیدم این نوع زندگی کردن برای من درست نشده است شاید کسی خیلی راحت اینگونه زندگی کند و خوشحال باشد!(بعید میدانم)اما ان کس مسلما من نیستم؛و درمدتی که گذشت من داشتم ادای کسی را در می اوردم که نبودم.من با قلبم برنامه ریزی می کنم با مغزم به آن عمل می کنم.



پ.ن.عجب کشفیاتی داشتم اااا الان باید به خودم افتخار کنم آیا؟؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۵
عارفه ...

دو روز که این کلمه و همه توضیحات مربوط به آن در ذهنم می چرخد .گذشته چیه؟این گذشته چی درون  خودش  دارد که من مجبور به اهمیت دادن با ان میشوم؟اصلا چرا من از واژه گذشته استفاده می کنم؟یعنی فقط در زمانی دور این همه اتفاق افتاده؟بنظر من همه آن چیزهایی که من دارم به انهااسم گذشته می د هم الان هم در حال رخ دادن هستند.مگر نه اینکه رفتار ما بازتابی از رفتار دیگران و همین حالا هم ان را تکرار می کنیم؟مگر نه اینکه خیلی از افکار و احساسات ما مال خودمان نیست؟همه ما حاصل تربیت دیگرانی هستیم که خودشان هنوز به بلوغ کامل نرسیده اند.کسی که بلوغ کامل رسیده باشه منطقی رفتار کرده و بقیه ادمها را انسان به حساب می آورد و برای آنها حق و حقوقی قایل می شود اما چیزی که من الان شاهد آن هستم چیزی خلاف این است؛همه ما فکر می کنیم که همه حق همیشه با ماست و دیگران اشتباه میکنند،اولویت ما اول خودمان هستیم در واقع تا ماهستیم دیگران اهمیت ندارند بعد از اینکه من به حقم رسیدم شاید او هم حقی داشته باشد؛ما خیلی راحت دروغ می گوییم و اصلا به تاثیرات ان فکر نمی کنیم در واقع دروغ انقدر در جامعه ما عادی شده که همه آن را پذیرفته اند؛ما ایرانی ها اصلا به برنامه ریزی اعتقاد نداریم و انقدر بی برنامه عمل می کنیم که بچه هایمان هم به همین شیوه عمل می کنند،یکی مثل من که هرگاه برنامه ریزی کردم بجای درست تر عمل کردن ان چند کاری هم که بدون برنامه ریزی انجام میدادم را هم انجام نمی دهم.امکان دارد که من تا اخر عمر براثر تنبلی برنامه ریزی را یاد هم نگیرم؛و یک انسان که به بلوغ فکری رسیده این کارها را انجام نخواهد داد.

داشتم در مورد گذشته می گفتم؛ خیلی چیزها هست که نمی توان به بقیه گفت و کسی پیدا نمی شود که راحت همه چیز را به او بگویی.یک جایی خواندم این روزها جرات نمی کنی با کسی حرف بزنی تا اطرف ثابت نکند از تو بد بخت تر است ول کن قضیه نیست.از بدترین چیزهایی که با آن مواجهه شده ام صحبت کردن با افرادی است که احساس من را با منطق ناقصی که همه داریم و او هم از این قضیه مستثنی نیست،می سنجد و شروع می کندبه صحبت کردن؛بعضی وقتها خواستم به طرف بگویم :عزیزم تو که این حرفهای معمولی هم درک نمی کنی خیلی غلط میکنی حرف میزنی اگه خفه شی حس بهتری بهم دست میده.اصلا چرا ما عادت داریم در مورد همه چیز اظهار نظر می کنیم اگر اطلاعی از موضوع نداریم  گفتن نمی دانم انقدر سخت؟سختتر از اینکه فرد مقابلمان فکر کند چقدر ما احمقیم؛یا وقتی چیزی از احساسات فرد مقابل درک نمی کنیم ساکت باشیم اینطور حداقل اوفکر میکند کسی پیدا شده که به حرف هایش گوش می دهد وخیلی از ما این روزها چقدر به کسانی نیاز داریم که فقط به ما گوش کند درک کردن پیش کش.

قبلا برای مدتی دوست داشتم بروم داخل خیابان کسی پیدا بشود که راحت با او حرف بزنم مهم نبود آن شخص کیست،پیر،جوان،زن،مرد،حتی گدا بودنش هم مهم نبود فقط حرفم را می فهمید و درک میکرد.وقتی میگویم گذشته اتفاق خاصی مد نظرم نیست که برایم افتاده،منظور سرگذشت شخصی است،از زمانی که به دنیا می آییم؛مسلما همه ما حرفهایی برای گفتن داریم،حرف از اتفاق هایی که دوست داشتیم بیافتادو همیشه با" ای کاش "آن را شروع می کنیم؛و گاهی خود را اسیر آن می کنیم و به خودمان می گوییم چون ان اتفاق نیفتاده پس همه چیز اشتباه است و از زیر بار مسئولیت بقیه زندگیمان شانه خالی می کنیم.گذشته،حال،اینده همه در این زمان در حال رخ دادن است.اگر اکنون خوبی داشته باشیم از همه انچه که در زندگی مان رخ می هد لذت ببریم گذشته خوبی خواهیم داشت و اگر از اکنونمان لذت ببریم به اینده امیدوار خواهیم بود و برایش تلاش خواهیم کرد.زندگی ما مدام بین دیروز و فردا در نوسان است و امروزی وجود ندارد که از ان لذت ببریم چون امروز در حال انجام دادن کارهای عقب افتاده دیروزیم و فردا در حال افسوس خوردن برای کارهای نکرده دیروز.

خیلی وقتها از خودم کلافه ام از کارهایی که میتوانم انجام دهم و مدام پشت گوش می اندازم.من اسیر زمان ام.در واقع زمانی که من گرفتار روزمرگی ام زمان برای من وجود ندارد.چند روز پیش از دست خودم عصبی بودم ،اینکه چرا یک گوشی یک وجبی کنترل من را در اختیار گرفته؛که البته دلیل اش را می دانم من هر موقع که از دست خودم فرار می کنم و دوست ندارم به واقعیت های موجود در زندگی ام فکر کنم،خودم را بیش از حد به کاری سر گرم می کنم.روال زندگی من همیشه همین گونه است،از دست خودم که عصبانی می شوم تصمیم های مهمی میگیرم.



پ.ن.مخاطب همه حرفها فقط خودم هستم و اینها را محض یاد اوری برای خودم نوشته ام چون گاهی بعضی مسایل مهم را فراموش میکنم و با این کار(نوشتن)ذهنم از مسایل فرعی خالی و راحت به امور مهم فکر میکنم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۹
عارفه ...

بلاگفا مدت طولانی خراب بود و من به امید بازگشتش جای دیگری مطلب ننوشتم،به این امید که همه مطالب ام در ان است و مشکلی پیش نمی آید.اما بلاگفا درست شد و مطالب من را بر نگرداند.وقتی برای اولین بار بعد از درستی اش وارد بخش مدیریت شدم دیدم که بللله همه مطالب حذف شده و فقط چند شعر باقی مانده که خودم زحمت حذفشان را کشیدم؛ولی دیگر علاقه ای به نوشتن مطلب در ان ندارم این شد که تصمیم گرفتم وبلاگ دیگری  درست کنم.

وقتی وبلاگ قبلی را شروع کردم اوایل فقط شعر نوشتم،شعرهایی که بیانگر احساساتم بود.از دوران راهنمایی عادت دارم وقتی ناراحت ام یا خوشحال شعر می خوانم و در وبلاگ هم همین کار را می کردم ولی بعدا مطالب را واضح و روشن (تا جایی که در توانم بود)نوشتم.ولی اینجا تصمیم گرفته ام ذهنم را خالی کنم.

از این همه مطلب بی سر و ته ذهنم خشته شده ام و توان حملشان را ندارم.به حدی ذهنم شلوغ است که خیلی از مطالب مهم به حاشیه کشیده شده اند.امیدوارم بتوانم ذهنم را خالی کنم.


پ.ن.به قول خواجه حافظ شیرازی:

چو بشنوی سخن اهل دل مگو خطاست           سخن شناس نیی جان من خطا اینجاست

سرم به دنیا و عقبی فرو نمی آید                    تبارک الله از این فتنه ها که سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست               که من خموشم و اودرفغان و غوغاست

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۳
عارفه ...