واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

تابستون تموم شد و من از اتفاق بی نهایت خوشحالم؛فصل مورد علاقه ام اومده.

فردا اولین روز مدرسه است،از فکر کردن بهش حس خوبی بهم دست میده؛دوباره قراره به تکاپو بیفتم و حس کنم زنده ام.


عارفه نوشت:کاش چو پاییز بودم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۳۷
عارفه ...

دیشب پایین خوابیدم.بابام دو هفته پیش گفته بود که یه مارمولک اونجا دیده کنار تلویزیون.منم چند روز پیش همه وسایل زیرو رو کردم و جارو کشیدم تا مامولک فرضی بره یا با جارو بکشمش.تمام دیشب از یه ترس مزخرف نتونستم بخوابم،همش فکر میکردم الانِ که یه مارمولک روی بدن من راه بره یا بیاد نزدیکم.من از چیزی می ترسیدم که اصلا وجود خارجی نداشت. من حتی با چشم هم ندیده بودمش و صرف یه حرف خواب به خودم حروم کردم.

خوب که فکر میکنم من این عادتُ خیلی وقتها دارم که از ناشناخته ها میترسم از چیزهایی که نمیدونم اتفاق میافته یا نه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۱۸
عارفه ...

یه وقتهایی باید حاصل تربیت بقیه بالا بیاری.همه اون چیزهایی که نمیذارن خودت باشی، همه اون چیزهایی که وقتی بهشون فکر میکنی مثل سد جلوت میگیره.

کاش میشد همه رو بالا آورد؛حالم داره از همه چیز بهم میخوره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۱
عارفه ...

خیلی نوشتم....ولی پاک شد منم حوصله دوباره نوشتن ندارم.

فیلم فوقع العاده بود،واقعا از دیدنش لذت بردم.فکر نمیکردم یکی از آهنگهایی که این همه دوسش دارم مال این فیلم بوده باشه؛الان هزار بار بیشتر از قبل دوسش دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۵۱
عارفه ...

محمدمون رفته سربازی، اولش که مثل بقیه پسرها دوست نداشت برِ و می گفت نمیخوام دوسال از عمرم تلف بشه. بابا پاش توی یه کفش کرد که مشکل من نیست هیچ کار هم نمی کنم باید بری؛ ده روز پیش رفت. امروز اومده مرخصی. سیاه شده، لاغر شده و کلی خاطره داره تعریف کنه. من براش گریه نکردم اما دلم براش خیلی تنگ شده بود امروز که بغلش کردم اینو فهمیدم. حضورش توی خونه برای من نعمتیِ؛ باهم بحث می کنیم، دعوا می کنیم، بقیه اذیت می کنیم و البته یه جورایی محرم اسرار هم ایم.

میگه خیلی سختِ ولی خوبِ و من خوشم میاد.دوستهای جدید زیاد پیدا کرده و از فرمانده بد اخلاقشون حرف میزنه. اولین سرباز یکه من یادمِ داییم بود. اون موقع توی مدرسه بهمون همه چیز می دادن حتی خرمای کارتونی؛ من اجازه نمی دادم کسی بهش دست بزنِ و برای دایییم قایمش می کردم. روزی که می رفت بهش می دادم میبرد.

بچه بودم دوست داشتم منم برم سربازی. در موقعیت الان هم دوست دارم برم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۳۶
عارفه ...

طبیعتا من خلا واقعی را اصلا حس نکردم ولی از دیروز انگار تو فضا معلقم و هیچ وزنی ندارم. انگار تمام غل و زنجیرها از دست و پام باز شده و من آزادم. همه این حسهام احتمالا به دودلیل باشه؛ یکی تصمیمی که گرفتم و دومی خارج شدن از فضای مجازی. مدتی بود که می خواستم از تلگرام و اینستاگرام خارج بشم اما نمی تونستم. انگار دنیا می خواست به آخر برسه با نبودنشون اما بالاخره قاطی کردم و حذفشون کردم. واقعا حس می کنم توی خلا ام. حس خیلی خوبی دارم.

دیروز می تونم بگم وحشتناک بود.با اتفاقی که برای مریم افتاد انگار دنیا جلوی چشم ام تیره و تار شد. به هیچ وجه احساس امنیت نمی کردم و دوست داشتم کسی بغلم کنه. وقتی رسیدم خونه صبا ازش خواستم بغلم بگیرِ ولی شل و ول بود.احساس امنیتی که می خواستم بهم نداد. تا یک ساعت بعدش همش می خواستم با صدای بلند بزنم زیر گریه، داشتم دیوونه می شدم. 

تو جامعه ای زندگی می کنیم که همه به نوعی بیماری روحی روانی دارن و هیچ کس هم زیر بار نمیرِ. ادعای امنیت داریم و مامان من اجازه نمیده دختر25ساله اش با دوستاش بره مسافرت چون می ترسِ بلایی سرش بیاد حالا بماند امنیت شغلی و...؛ ادعای آزادی داریم و برای حتی لباس پوشیدنمون هم قانون وجود داره. میگیم اسلام خیلی به زن احترام گذاشته ولی زن همیشه جنس دومِ وخیلی از جاها حتی بدتر از این. 

نمی دونم ما کی قرارِ یاد بگیریم برای خودمون زندگی کنیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۵۴
عارفه ...

در جنگ

به زخم های خود نگاه می کنیم


در صلح

به جایِ زخم های خود نگاه می کنیم.

پس کی زندگی خواهیم کرد...؟!


سیدعلی صالحی


پی نوشت: دلم شورش می خواد، دلم سرکشی می خواد.دوست دارم کاری بکنم که تا حالا نکردم یعنی حتی جرات فکر کردن بهش نداشتم شاید تاثیر اون کافه مخوفِ که با بچه ها رفتم. دلم زندگی کردن خارج از روتین می خواد. بابا من دلم کودتا می خواد تا این زندگی منقلب بشه. 

آخه من کی زندگی کردم؟ من دلم هیجان می خواد.این روزها به جسارت های نداشته مون فکر می کنم، به کارهای نکرده مون. من از26 سالگی می ترسم؛ چیز عجیبی که نیست؟؟ من می ترسم 26 سالم بشه و هنوز هیچ کار مهمی برای زندگی ام نکرده باشم بعدش تکلیف چیه؟! من که سخت نمی گیرم من فقط دلم کمی زندگی می خواد.بخدا زیاد نیست.

برای حال این روزهای من باید بشیم سر فرصت گریه کنم؛ یادم نمیاد آخرین بار کی گریه کردم.شاید با یه کم گریه کمی آروم بشم و این فکرها از سرم بیافته.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۴۸
عارفه ...