واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است


نهایت تمام نیروها پیوستن است، پیوستن

به اصل روشن خورشید

و ریختن به شعور نور

طبیعی است

که آسیاب های بادی می پوسند

چرا توقف کنم؟

من خوشه های نارس گندم را 

زیر پستان می گیرم 

و شیر می دهم

..

در سرزمین قد کوتاهان 

معیارهای سنجش 

همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند

چرا توقف کنم؟

من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم

و کار تدوین نظامنامه ی قلبم 

کار حکومت محلی کوران نیست


مرا به زوزه ی دراز توحش

در عضو جنسی حیوان چه کار؟

مرا به حقیر کرم در خلا گوشتی چه کار؟

مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است

تبار خونی گلها، می دانید؟


فروغ فرخزاد


پ.ن. خونه ما جن داره دارم بهش اعتقاد پیدا می کنم؛ من کتاب فروغ ام دقیقا جایی پیدا کردم که هر روز جلوی چشمم بوده که اونجا چند بار زیر و رو کردم و این باور نکردنیه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۶
عارفه ...
همه کسایی که من میشناسن می دونند که من از بین حیوونات عاشق گرگ ام و از بین پرنده ها هم جغد.من با دیدن عکسشون حتی خیییلی ذوق زده میشم چه برسه به اینکه از نزدیک ببینم(البته هوس دیدن گرگ از نزدیک بسرم نزده تا حالا).برام این دوتا شگفت انگیزند.
حالا تصور اینکه دوستم برای کادوی تولدم یه مجسمه برنزی که یه جغد سفید (مثل جغد هری پاتر) روی چند تا کتاب نشسته؛ داده هم شگفت انگیزه.من هنوز باورم نمیشه من توی خونه یه جغد دارم که می تونم هر موقع خواستم بهش نگاه کنم؛ از دیروز همش به خودم می گم : یه جغده، واقعا یه جغده. باور نکردنیه انگار.
هنوز نمی دونم آدم باید روز تولدش چه حسی داشته باشه؛ این روز هم مثل بقیه روزهاست با این تفاوت که یه چیزی مثل خوره همش تو ذهنت تکرار می کنه امروزچند سالت می شه.امسال پیشرفت کردم و باورم می شه که 25 سالمه(شاید هم دارم الکی برای خودم تکرار می کنم تا باورم بشه).


برای تشکر از دوستم فقط تونستم بغلش بگیرم هیچ کلمه ای واقعا نمیتونه حس من از گرفتن این هدیه بیان کنه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۸
عارفه ...

خدایی که بقیه برام ازش دم می زنند، خیلی ظالمه. خدای اونها منتظره تا بنده هاش یه اشتباه بکنند و فوری اونها مجازات کنند. پسر عمه من پسرش مرده چون جز خدا به چیزی اعتقاد نداره و حالا خدا پسرش کشته تا بهش بفهمونه که اشتباه می کنه؛ وای خدای من این داستان چقدر مضحک.

چند روز پیش جشن تکلیف کلاس سومی های مدرسه بود منم با مدیر مدرسه به عنوان عکاس رفتم؛ یه آخوند براشون برنامه اجرا کرد و اونم همین به بچه ها گفت. گفت اگه نماز نخونین خدا دوستتون نداره، اگه فلان کار که الان واجب انجام ندید میرید جهنم.از همین الان مخ بچه ها با این چرندیات پر می کنند و الان سالهاست دارن همین ها میگن بهشون. آخه اگه قرار بود تاثیر داشته باشه که قبلی ها به این خدا اعتقاد داشتن. چرا این ترس از خدا از همین الان تو دلشون میندازید خوب؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۸:۴۷
عارفه ...

سن چیز عجیبیه؛ حداقل برای من هست.بچه بودم و تنها کاری که می کردم بازی کردن با دختردایی هام توی باغ مادر بزرگم بود.من و مرضیه یه خانواده بودیم دو تا خواهر پولدار و البته مجرد، این نقش مورد علاقه ما تو خاله بازی هامون بود.

"گِل بازی" یه عالم دیگه داره، هنوزم دوست دارم دستهام بذارم تو گِل و باهاش همون خونه های دو طبقه بچگی هام بسازم؛ همون موقع ها دوست داشتم مهندس عمران بشم. دوران راهنمایی ام همه زندگی ام عوض شد، شاید هم خیلی قبل تر هاش. همه کلاس مون عاشق معلم زبانمون بودن؛ برامون سر کلاس شعر می خوند، کتاب معرفی می کرد، برای اونهایی که می خواستن کتاب می آوردو.... .شاید بیشتر از یه معلم برای عده ای دوست بود؛ بچه ها براش نامه می نوشتن، درد دل می کردن. منم عاشق بودم، منم براش نامه نوشتم اما نامه های من هیچوقت گیرنده نداشت؛ برام دست نیافتنی بود انگار.فکر میکردم اگه بهش دست بزنم محو میشه، ناپدید میشه؛ کاش یبار امتحان می کردم. من خجالت می کشیدم ازش کتاب بخوام برای همین رفتم عضو کتابخونه شدم تا کتابهایی که معرفی می کنه اونجا امانت بگیرم (حالا من یکی از عضوهای دائمی کتابخونه ام) یا وقتی کتابی به یکی از بچه ها می داد منم ازشون می گرفتم و می خوندم. هنوز اولین کارت عضویتم تو کتابخونه دارم.

روز اول ثبت نام برای دبیرستان هنوز هم یکی از بدترین خاطره های منه؛ احساس خیلی بدی داشتم انگار داشتم خفه می شدم الان که فکر می کنم می گم شاید نمی خواستم بزرگ بشم چون اولین صحنه ای که دیدم ، دخترایی بود که ازدواج کرده بودن و من از این متنفر بودم. دبیرستان شروع کرده بودم به خوندن کتابهای رمان معروف و کتابهای روانشناسی؛ پیدا کردن مفهوم کودک درون، پیدا کردن راههایی برای خوب زندگی کردن، کنترل تاثیر دیگران رو زندگیم، انقدر درگیر این چیزها بودم که یادم رفت من یه نوجوون ام باید احساسات یه نوجوون داشته باشم.اون موقع کسی به من یاد نداد چطور عاشق بشم، کسی به من یاد نداد جنسی به اسم مرد هم وجود داره. هر چیزی که مربوط به مردها می شد برای من کاملا مسخره بود.وقتی می شنیدم که مثلا فلانی عاشق شده تو دلم مسخره اش می کردم، کاملا برام بی معنی بود.حالا همون هایی که مسخره شون کردم بیان به حال من بخندن، بخندن به حال دختری که بلد نیست عشق چیه؟ نمیدونه عشق چیه؟ چه حسی داره؟ دختری که هیچی از دخترانه هاش نمی دونه.

انقدر درگیر بودم که یادم رفت کنکور اومده که حتی برای انتخاب رشته دبیرستان نیاز هست کسی کمک کنه.همه چی وابسته کردم به نظر خودم و فوقش مشورت با دوستام. کنکور گذشت و شدم دانشجو.

الان اگه کسی از من در مورد دوران دانشجوییم بپرسه نمیدونم باید بهش چی بگم؛ تمام مدت درگیر اومدن به خونه بودم درگیر زود تموم شدنش بودم محیط اونجا خیلی اذیتم کرد. ماهها صرف پذیرفتن احساساتم شد، چیزهای خیلی بد و خیلی خوبی رو تجربه کردم و هر کدوم قسمتی از خودم بود. قسمتی از عارفه. اما بازم من احساساتی نشدم بازم دلم برای کسی نتپید؛ حداقل فرقش در مورد نظرم در مورد مردها بود که خداروشکر به لطف یه نفر عوض شد.معلم موسیقی صبا خیلی تاثیر مثبتی روی من داشت و بخاطر همین تا دنیا دنیاست براش احترام خاصی قائلم.

من عاشق صدای پیانو ام؛ اولین و آخرین باری که پیانو لمس کردم همون حس نامه ها به اون معلمم داشتم؛ خدایا نکنه ناپدید بشه؟! 

کسی به من یاد نداد چطور آرزو کنم، چطور رویا ببافم، چطور تلاش کنم براشون، هنوزم یاد نگرفتم. هنوز خیلی چیزها برای من حکم ممنوعه داره. من هنوز نمی دونم چند سالمه نمیدونم اینکه چند روز دیگه من بیست و پنج سالم میشه چیزی عوض می کنه؟ دوست دارم اون روز نیاد، یا حداقل کسی یادش نباشه و بهم تبریک نگه.برای اولین بار می ترسم.چند روز پیش از خودم پرسیدم من چند سالمه؟ یادم اومد من چند روز دیگه بیست و پنج سالم میشه.

من نمی دونم یه دختر بیست و پنج ساله باید چطور باشه؟ چه حسهایی تجربه کنه؟باید چه رویاهایی داشته باشه؟ چه آرزوهایی داشته باشه؟کسی هست من اینها ازش بپرسم؟ بازم کسی نیست.


پ.ن1. باغ مادر بزرگم امسال همه درختهاش قطع کردن و یکی از بدترین صحنه هایی که می بینم دیدن باغ خالیه.

پ.ن2. دانشگاه تربیت معلم یکی از مزخرف ترین دانشگاه های کشور.

پ.ن3. هنوز هم یکی از چیزهایی که به من آرامش عمیقی میده کتاب، من در بدترین حالهام هم کتاب خوندم ولذت بردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۵
عارفه ...