واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

تو فیلم خاطرات خون آشام زمانی که آدمها تبدیل به خون آشام میشن؛هر احساسی که در اونها قوی بوده چندین برابر میشه.مثلا کسی که کینه توزه این کینه چند برابر میشه و حتی می تونه شخص به قتل برسونه،یا مثلا احساس عشقشون بیشتر از گذشته میشه.

اینها دارم می گم که به پریودی خانمها برسم؛ همه خانمها رو نمی دونم اما خانمهایی که من میشناسم دقیقا در زمان پریودی شون چنین حسی تجربه می کنند،کسی که در حال عادی احساس تنهایی می کنه وقتی که پریود میشه این حس چندیدن برابر میشه و حتی میشینه براش گریه میکنه و احساس بدبختی مطلق بهش دست می ده حس میکنه تمام آدمهایی که دوسش دارن اون تنها گذاشتن و دوسش ندارن هر چند لحاظ منطقی هم می دونه این حس درست نیست اما این حس انقدر شدت پیدا می کنه که منطق معنا و مفهومی براش نداره.

دخترهای اطراف من این روزها دارن احساسات بدی می گذرونن؛ احساس بدبختی و تنهایی می کنند و خسته شدن و تنها حسی که دارن فرار کردن از همه چیز و همه کسه و خودم از همه بدترم.

اوضاع همه بهم ریخته است یک شرایط مشابه با اندک تفاوت هایی در جزییات رو همه دارن تجربه می کنند.واکنشهایی که نشون میدن کاملا جدید و ترسناک.

نمیدونم چی داره اتفاق می افته و هر کدوم چطور قرار بر اون غلبه کنند اما فک می کنم بیشتر از همه من باشم که خسته شدم.خسته شدم از اینکه همیشه بخوام اوضاع درست کنم از اینکه یک حس چندیدن و چند بار تجربه میکنم از اینکه تنهایی همش بخوام فکر کنم و تصمیم بگیرم؛ دوست دارم برم یه جای دور و یکی بیاد همه چیز درست کنه و بیاد بهم بگه عارفه بیا همه چی درست کردم؛اما زهی خیال باطل؛ بازم این خودمم که باید کنترل اوضاع دستم بگیرم و همه چی سر جاش قرار بدم.

من آدم فرار کردن از زیر بار واقعیت ها نبودم و نیستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۹
عارفه ...

" ناگهان چیزی را گم کرده بود که درست نمی توانست بداند چیست؟ به نام شوی بود سلوچ؛ اما به حس، چیزی دیگر.

شاید بشود گفت نمیم از خود مرگان گم شده بود؟ نمی دانست. نه دست بود و نه چشم بود و نه قلب.روحش، حس اش ، خودش گم شده بود.سقف از فراز و دیوارها از کنار او کنده شده بودند.احساسی مثل برهنه ماندن. برهنه بر یخ.دستهای او را برهنه کرده بودند. برهنه."


                                                                                                جای خالی سلوچ"محمد دولت آبادی"




یه حسی ته دلم قیلی ویلی میره. جالبه چون نمیدونم چیه اما یه چیزی در من تغییر کرده.دیروز از خودم پرسیدم دغدغه ادمها باید توی زندگی شون چی باشه؟من تا حالا چطور زندگی کردم؟از این به بعد باید چطور زندگی کنم؟دلم می خواد برای یه غریبه حرف بزنم البته یه غریبه با یه جو شعور.

اینکه من اینهمه ساکتم و حسی ندارم بنظرم باید طبیعی باشه؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۷
عارفه ...