واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

0

قبلا نوشتن برای من حکم خالی کردن احساساتم را داشت و حکم ثبت لحظاتم را .همیشه و هر جایی دفترچه یادداشتی هم همراهم بود در حدی که حاضر بودم هیچ چیزی همراهم نباشد و کیفم را خالی کنم صرفا برای جا کردن آن دفترچه؛حتی برایش زاپاس هم خریده ام.اما از یک جایی به بعد از نوشتن ترسیدم از اینکه بعضی حسهای خوب را در دفترچه ای بنویسم و فقط به آنها دل خوش کنم به گذشته ی ثبت شده ای که رفته و ممکن است خیلی چیزها را هم با خودش برده باشد.حالا همه چیز را در ذهنم ثبت می کنم نه اینکه حافظه قوی هم داشته باشم؛تازگی ها حتی اسم هم اتاقی هایم هم یادم می رود،بعضی حرفها را می خواهم بگویم یادم می رود،کاری که می خواهم انجام بدهم یادم می رود ،یادم می رود سارا گوشی را دست من داده و من آن را در کیفم گذاشته ام و یک ساعت با سارا دنبال گوشیش گشتیم تا بالاخره خودش یادش امد آن را دست من داده و من حتی به اندازه ثانیه ای چنین چیزی را هم به خاطر ندارم.من شاید اتفاقات و رویدادهای این چنینی را از یاد ببرم  اما حس ها را خیلی خوب به خاطر دارم.

رخ دادن بعضی اتفاقات یک چیز خیلی مهم را در تو تغییر می دهد چیزی که خودت هم از روبه رو شدن با آن هراس داری اما مجبوری آن را بپذیری چون رکن اساسی وجود تو شده و انکار فقط حالت را بدتر و اوضاعت را آشفته تر می کند شاید مثل عاشق شدن یا به قول بچه ها گفتنی شکست عشقی.من خودم بعد از آن اتفاق این را فهمیدم یعنی با تمام وجودم حس کردم .من آن روزها چقدر از این خود جدیدم می ترسیدم و هر کاری برای انکار و فراموش کردنش کردم اما نشد چون او خود من بودم و انکار ممکن نبودو البته من الان این خود جدید را خیلی دوست دارم.به یاد دارم زمانی که مریم می خواست این ادم را در زندگی اش راه دهد هم همین حس را داشت هر کاری برای فرار کردن از این حس انجام داد اما نشد که نشد.

خیلی وقت است که نماز نخوانده ام شاید دوسال و نیم و حتی حسی برای خواندن یا نخواندنش هم نداشتم چون کلا این مساله را کنار گذاشته بودم اما دیشب دوباره این حس را داشتم؛دوست داشتم بروم به خدا التماس کنم که دوباره مریم فقط کمی هم که شده آرام شود به خدا گفتم ولی نرفتم نماز بخوانم.از وقتی این اتفاق برایش افتاده انگار تکه ای از قلبم آتش گرفته و وقتی بعضی حرفها را می زند قلبم گر می گیرد و فقط می توانم گریه کنم و  هیچ حرفی برای آرام کردنش ندارم.


پی نوشت:برای اسم این پست کلی فکر کردم ولی هیچ چیزی به ذهنم نرسید جز همین هیچ(0).

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۴
عارفه ...

امروز تولدمه.

اولش خواستم کلی فلسفه بهم ببافم و دلیل بیارم برای اینکه اره خوب من چرا باید خوشحال باشم اصلا اینکه بیست و چهارسالم بشه خوشحالی داره مگه؟حالا بگذریم از فلسفه هاش اما خوب بعدش به خودم گفتم گیرم که همه اینها هم نوشتم و این خوشحالی از خودم گرفتم فرقش چیه؟بالاخره با همه این خود درگیریها نتیجه این شد که من حالم خوبه ولی به استراحت احتیاج دارم.

دیروز برای خودم یه گل افتاب گردان خریدم,از همون گل فروشی که همیشه با مریم میریم اونجا و جالبتر اینکه مریم هم برام یه گل افتاب گردون خریده بود.

من دیروز برای اولین بار برای خودم گل خریدم وحس خیلی خوبی داشتم.

نمی دونم توی یه سال اینده قراره چه اتفاقهایی بیفته(شاید من همین فرداافتادم و مردم کسی چه میدونه)اما دوست دارم برای افتادن اتفاقهای خوب توی زندگیم تلاش کنم.خوب راستش من اصلا نمیدونم روز تولدم باید چه حسی داشته باشم یا اصلا باید حسی داشته باشم یا نه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۴۴
عارفه ...

چند روز پیش دوست داشتم بنویسم:لحظه های خوب رو بایدتا ابد ادامه داد... .

حالم خوبه اما انگار تو خلا ام,اطرافم انگار خاموشی و هیچ صدایی نمیادحتی حرف خاصی هم  برای گفتن به خودم ندارم و این برای

 ذهن شلوغ من عجیبه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۱
عارفه ...

تمام روز در آیینه گریه کردم

بهار پنجره ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید

و بوی تاج کاغذی ام

فضای آن قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود

نمی توانستم، دیگر نمی توانستم

صدای کوچه ها،صدای پرنده ها

صدای گم شدن توپ های ماهوتی

و های و هوی گریزان کودکان

و رقص باد کنکها

که چون حباب های کف صابون

در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند

و باد، باد که گویی

در عمق گودترین لحظه های تیره ی همخوابگی نفس می زد

حصار قلعه خاموش اعتماد مرا

فشار می دادند

و از شکاف های کهنه، دلم را به نام می خواندند


تمام روز نگاه من

به چشم های زندگی ام خیره گشته بود

به آن دوچشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی خطر پلک ها پناه می آوردند.


فروغ فرخزاد



پی نوشت:همه چیز مثل یک کابوس می ماندکه گریز از آن ممکن نیست،کابوسی که دست و پا زدن هم در آن فایده ای ندارد.دفعه پیش من یک مرده متحرک را  از خانه بیرون کشیدم  که حتی توان گریه کردن هم نداشت؛الان در آن تنهایی و غربت چگونه دوام می اورد؟

خدایا مواظبش باش.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۰۹
عارفه ...