واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

من جز او دسته آدمهام که همه حرفهای تو دلم به آدمهای اطرافم‌میگم.یعنی تمام حسایی که اون آدمها برای من ایجاد کردن رو بهشون میگم.اگه ناراحت باشم میگم؛ناراحتم،اگه حس کنم باید بگم دوسشون دارم،میگم دوستش دارم.اگه حرفی و لازم باشه بگم میگم.من با کسایی که دوست دارم تعارف ندارم برای همین همه بهم‌میگن خیلی رُکی.البته من وقتی حرفم‌میزنم که در موردش خوب فکر کرده باشم و تمام جوانبش در نظر گرفته باشم.یعنی حتی در نظر میگیرم که حرف یا رفتاری از من ممکنه باعث اون رفتار شده باشه.وقتی حرف رُکم میزنم جایی که تقصیر خودم بوده رو هم‌حتما میگم.

من وقتی حرف هام میزنم فقط اون حرف میزنم نه بهش پرو بال اضافه میدم و نه حرف میپیچونم که خوب بنظر برسه.اگه حرفی بده خوب بده اگه خوبه خوب خوبه.من تلاش اضافه ای برای بد یا خوب بودن حرفم نمیکنم.اما کنار اون آدم‌میمونم تا وقتی که در مورد اون حس حرف بزنیم و تمام حسهای بد از بین بره در واقع تلاشم میکنم تا با یه حال خوب از هم جدا بشیم.یه عادت دیگه که من دارم باید حرفم رودر رو به اون شخص بگم نه پیام نه زنگ،فقط رودر رو.
خیلی بهم‌گفتن باید حرفت یه جور دیگه بگی اما نمیتونم من،تلاشم هم‌کردم اما بلد نیستم حرف بپیچونم.تا اینجاش برای بقیه است اما برای خودمم دوست دارم بقیه همین قدر باهام رک باشن و الکی حرف نپیچونن الکی بهش شاخ و برگ‌ندن.اینطوری واقعا حس میکنم دارن با پنبه سرم میبرن.حس بدی برام داره. 

من از اینکه چیزی بد باشه و الکی بخوام خوب جلوه اش بدم خیلی بدم‌میاد.یه چیز زشت رو نمیشه با زور زیبا جلوه داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۳
عارفه ...

اینجا یه منطقه سردسیر و خوب تعداد روزهای سرد خیلی بیشتر از روزهای گرم.چند سال پیش تابستون هوا یکم گرمتر از حد معمول بود (اینجا تابستون اگر طبقه هم کف باشی خیلی احتیاجی به کولر پیدا نمی کنی در طول تابستون ما ممکنه 10بار هم کولر روشن نکنیم والبته این توی خانواده های مختلف متفاوت ولی خوب اینجا خیلی خنک کلا)؛ گرمتر یعنی احتیاج بود در طول روز چند ساعت کولر روشن کنیم و همون سال به علت مصرف زیاد برق در طول روز چند ساعتی برقها قطع می شد بیشتر هم شبها.شبها که برق قطع می شد میرفتم توی حیاط.تمام مدتی که برق نبود به ستاره ها نگاه می کردم توی این جور مواقع انگار ستاره های بیشتری توی آسمون می درخشید.از وقتی بچه بودم نگاه کردن به آسمون دوست داشتم و همیشه برام پر از حس خوب بوده.امشب بعد از مدتها توی حیاط نشستم و ماه نگاه کردم؛ برگ لرزون درختها رو دیدم و بازم همه چیز قشنگ و پر از حس خوب بود.

این روزهای به چیزهایی که اطرافم نگاه میکنم و به خودم میگم چرا این همه از اطرافم غافل بودم.چیزهای زیادی هست که انقدر اونها رو دیدیم که دیدنشون عادی شده که بودنشون حس نمی کنیم.شاید عادت بدترین درد آدمها باشه.عادت می کنیم! توی کتاب دخمه میگه به چه قیمتی عادت می کنیم؟! واقعا چه قیمتی برای عادت کردن هست؟از خودم این سوال می پرسم.

 

 

پ.ن. فکر می کنم دیدن ستاره های مقوایی، دیدن آسمون توی قاب، دیدن آدمها توی عکس، دیدن گلها پشت شیشه؛ ما یا شاید من مدتی عادت کردیم که همه چیز از پشت یه قاب ببینیم.

 

میان پنجره و دیدن 

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم؟

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۳
عارفه ...

دیروز تولد۲۸ سالگی ام بود.بقیه گیر دادن۲۹ سالت شده خودت گول نزن.با این همه من اصلا حس بدی ندارم .سالهای قبل یه حس مبهم داشتم همه چی تار بود. اما این دفعه برعکس همیشه حس خوبی داشتم و دارم و تکلیفم با خودم مشخص.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۳۰
عارفه ...