واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

کلا چند روزی است که تصمیم گرفته ام تغییر فاز دهم و محیطی شادی برای خودم بسازم .حالا این فاز شامل آهنگ هم می شود و حتی خیلی مهم است چون تمام آهنگهای من غمگین اند و باعث افسردگی می شوند به جز چند آهنگ.حالا اما نمی دانم مثلا کدام خواننده یا کدام آهنگ شاد است.که این یعنی معضل چون من هر خواننده ای را گوش نمی دهم و از نظر من هر آهنگی حتی اگر قرار است شاد باشد ارزش گوش کردن ندارد.

با این اوصاف فکر می کنم باید بروم ساسی مانکن و حسین تهی و امیر تتلو گوش کنم.چه شود.... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۳۰
عارفه ...

از احوالات مریم سخن بگوییم که بسی جالب است:

از اخلاق های به خصوصی که این خانم بسیار عزیز دارد علاقه خاص اش به سلام کردن است .یعنی به هر کسی که می رسد (بچه های دانشگاه را می گویم مخصوصا هم دوره ای های خودمان)با چنان ذوقی سلام می کند که انگار یک بچه پنج ساله است و من دوست دارم به ذوقش نگاه کنم و لپ اش را آن لحظه بکشم(البته چنان لپی هم برای کشیدن ندارد از بس نی قلیان است).حالا به این ذوق سرشار تبریک سال نو را هم اضافه کنیم دیگر نورعلی نور است.

این هفته مریم خانم ما از آبدارچی گرفته تا دانشجو تا استاد گرفته سلام و تبریک سال نو را با همان ذوقی که شرحش داده شد،می گفت.

از دیگر ویژگی های این خانم این است که کاری می کند که اینجانب جلف به نظر بیایم صدبار گفته ام حداقل کاری کن یا چیزی بگوی تا من چنین فکری را در خویش راه ندهم اما گوشش بدهکار نیست .

از دیگر ویژگی های برجسته دیگرش مادر بزرگ بودنش است؛دیروز که هوا خیلی خراب بودو ما هم مانند همیشه به هر قیمتی باید آخر هفته را به خاطر برنامه های پربارمان در خانه ،به خانه می آمدیم داشت آیت الکرسی می خواند.البته در این مورد وضعیت او از عاطفه بهتر بود چون به هر قیمتی می خواست که کمربند ایمنی اش را در صندلی عقب ببندد ولی از آنجایی که این راننده های محترم اصلا به فکر حال مسافرهایشان نیستند و قسمت قفلی آن را در زیر صندلی پنهان می کنند موفق به این کار نشد و کلی موجبات خنده من را فراهم نمود .حالا این وسط پسر شجاع قصه من بودم که لازم به شرح اضافی ندارد.


پ.ن. 1. عزیزم اگر خواستی من را بکشی به جوانی ام رحم کن تازه تصمیم هایی برای زندگی ام گرفته ام که نیاز به عمر طولانی دارد.ولی در هر حال اگر هم خواستی اشکالی ندارد وصیت نامه ام را نوشته ام.اگر بار گران بودیم و رفتیم؛اگر نامهربان بودیم و رفتیم.... .

پ.ن. 2. لازم به توضیح است که مریم دوست صمیمی و عزیز و هم کلاسی و هم اتاقی ام است (چه القابی بهت دادما!!!) پس توانایی کشتن من را دارد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۱۱
عارفه ...

در تاریخ95/01/20 نوشته شد:

امروز خیلی خوش گذشت و حس خیلی خوبی داشتم،بطوریکه دوست داشتم تا ابد آنجا بمانم.قبلا یعنی در وبلاگ قبلی نوشتم ":اگر تمام موسیقی دانان برجسته جهان گرد هم بیایند و سعی کنند موسیقی به زیباییی و آرامش بخشی صدای آب تولید کنند قطعا نمی توانند."هنوز روی همین حرفم هستم.امروز همه چیز را فراموش کردم و فقط به این موسیقی زیبا گوش دادم ،. فقط نگاه کردم به عظمت کوه و زیبایی طبیعت؛مگر من بیشتر از اینها چه می خواهم؟در این مدت فکر نمی کنم چنین آرامشی را تجربه کرده باشم.کم کم داشت فراموشم می شد که چقدر صدای آب را دوست دارم  و هنوز تنها صدایی در جهان که مغز و قلبم را به سکوت وا می دارد و ذهنم را از هرچه هست خالی می کند؛همین صداست.



پ.ن 1 .فردا این دانشگاه مزخرف دوباره باز می سود و من اصلا دلم برای کسی یا چیزی در آنجا تنگ نشده است و حتی حوصله کسی را هم ندارم از همین الان انگار منتظر بهانه ای برای دوری از بقیه،برای دوری از غر غر ها،برای دوری از خیلی وهای دیگر.حوصله احوالپرسیها را هم ندارم.

پ.ن. 2 .حال سرعت اینترنت ایران خیلی خراب است همین چند دقیقه پیش برای باز کردن سایتی چنان به اِهن و اُوهون افتاده بود که من نگران پس افتادنش از شدت کمبود اکسیژن بودم و داشتم به تنفس مصنوعی هم فکر می کردم که کلا قیدش را زدم و خاموشش کردم.

پ.ن 3 .یادم باشد فردا حتما دفترچه یادداشت عزیزم را با خودم ببرم اگر بنویسم کمتر فکر خواهم کردو ذهنم خالی خواهد شد.

پ.ن. 4 .دلم برای کلیدر تنگ شده است شاید چون آنجا پاکی و صداقت را بین آدمهایش راحت تر پیدا می کردم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۱
عارفه ...
حسی در من گم شده است و دلیل این دست و پا زدنهایم هم همین است.
حالا من این گم کرده را چطور پیدا کنم؟
  کجا پیدا کنم؟
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۶
عارفه ...

نور    صدا   تصویر     حرکت...       .گارگردانها برای فیلم برداری صحنه ای این را می گویند یا من اینگونه دیده ام.اما سوال من در باره ذهن است در مورد تصویر برداری چشم مان است؟

ایا دوربینی وجود دارد که تصاویری به این وضوح که چشم مان می بیند را تصویر برداری کند؟؟فکر نمی کنم چنین چیزی ساخته شده باشد.خوب همه اینها را گفتم که به تصویر سازی ذهنی برسم.به نظر من ذهن ما بهتر از هر کارگردانی در این دنیا فیلم هایی می سازد که وضوح تصویرش فوقع العاده که چه عرض کنم بی نهایت بالاست.نمی دانم ذهن بقیه آدمهای این کره چگونه است ولی ذهن من اتفاقات رابا چنان وضوحی نمایش می دهد که حاضرم قسم بخورم که حتی در زمان اتفاق افتادن هم انقدر کیفیتشان بالا نبوده(به علت پرتی حواس و عدم تمرکز ذهن ماگاهی تصاویری را که می بینیم نگاه نمی کنیم یعنی مغز عکس العملی در برارشان از خود نشان نمی دهد)است.

وقتی ان اتفاق افتاد ذهنم تا چندین روز بعدش هم تمام اتفاقات افتاده را بهتر از هر پرده سینمایی نشان می داد طوری که هر بار حس می کردم همان لحظه ان اتفاق دوباره درحال افتادن است در واقع با این واکنش مغزی من بیشتر خودم را آزار می دادم و هر بار دوست داشتم مغزم را زیر پایم له کنم تا باور کنم اتفاقی نیفتاده است؛ولی خوب بعد آن چند روز بهتر شدم و الان فقط قسمت هایی از آن در ذهنم تکرار می کنم. یادم نمی آید که قبلا هم اینگونه بودم یا بعد از این اتفاق اینطور شده ام اما الان خیلی بدتر شده است طوری که بعضی از صحنه ها ممکن است صحنه یک فیلم یا یک اتفاق بی ربط آن قدر با وضوح در ذهنم مدام تکرار می شود که تا مرز جنون  پیش می روم.

خیلی خسته کننده است؛من واقعا از این وضعیت خسته شده ام.یک اتفاق که در عالم واقعیت یکبار افتاده است در ذهن من بیش از هزاران بار اتفاق می افتد و من می ترسم فرق بین واقعیت و خیال را فراموش کنم.

مغزم ورم کرده است.این حجم عظیم را من چگونه خالی کنم؟وای خدا..... .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۵
عارفه ...

پس من این حرفها را باید به چه کسی بگویم و یا کجا بنویسم؟

نه انگار کلنجار رفتن با خودم فایده ندارد.این روزها چند سوال اساسی برایم پیش امده نه اینکه قبلا جوابشان را می دانستم یا تجربه کرده بودم ،نه اما الان برایم سوال اند با علامت سوال بزرگی در ذهنم که تنها راه بر طرف شدنش تجربه کردنش است که این هم دست من نیست یعنی به انتخاب من نیست.

من همیشه دلم خیلی چیزها را می خواهد که هیچ کدامشان هم دست من نیستند .مسخره است واقعا؛اگر دست من نیست پس چرا از اول می خواهمشان؟من که می دانم نمی شود پس چرا باید بخواهم؟؟؟مثل بچه پنج ساله ای شده ام که با اصرار عروسک پشت ویترینی را می خواهد که مادرش پول خریدنش را ندارد.

به قول عمو جان ؛چیست این زندگانی؟واقعا چیست؟دلم می خواهد بدانم .

من از احساسات خودم می ترسم از حسی که همان روز اول در دلم جای گرفته و هیچ گونه برطرف نمی شود می ترسم.این حس یعنی یک جای کار می لنگد وحس من کاملا درست است و من هم از همین می ترسم چون آخرش یعنی صدمه دیدن یکی از عزیزترین هایم و من این را به هیچ قیمتی نمی خواهم.خوب البته این حس قابل تغییر است و تغییرش دست من نیست یک نفر دیگر باید کاری انجام بدهد که حس من هم تغییر کند.باز هم چقدر مسخره است.

چیست این زندگانی؟؟؟؟؟ انقدر برایم سوال شده که دوست دارم از تک تک آدمهای این کره خاکی جوابش را بپرسم.البته این یکی از علامت سوال های بزرگ ذهنم نیست فکر می کنم آنها از این بزرگ ترند.

می گویند خواب ها از ضمیر ناخود آگاه ناشی می شود پس اگر این گفته حقیقت داشت باشد من در ضمیر ناخوداگاهم چیزی کمتر از سوپر من و بت من نیستم و دنیایی که من در آن زندگی می کنم چیزی کمتر قصه ها و افسانه ها نیست چون من یادم نمی آید تا بحال خوابی دیده باشم که در ان همه چیز مانند دنیای واقعی باشند از ادمها گرفته تا کره زمین تا خانه ها یا حتی حیوانات و... .

دو روز پیش واقعا حس می کردم سرم ورم کرده است و حجم مغزم چندین برابر شده است و چقدر وحشتناک بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۲۱
عارفه ...

من از زمانی 

که قلب خود را گم کرده ام می ترسم

من از تصور بیهودگی این همه دست

و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم 

من مثل دانش آموزی 

که درس هندسه اش را

دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم

و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد

من فکر می کنم...

من فکر می کنم...

من فکر می کنم...

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام 

از خاطرات سبز تهی می شود.



قسمتی از شعر"دلم برای باغچه می سوزد "فروغ فرخزاد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۴۱
عارفه ...