واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

0

جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۵۴ ب.ظ

قبلا نوشتن برای من حکم خالی کردن احساساتم را داشت و حکم ثبت لحظاتم را .همیشه و هر جایی دفترچه یادداشتی هم همراهم بود در حدی که حاضر بودم هیچ چیزی همراهم نباشد و کیفم را خالی کنم صرفا برای جا کردن آن دفترچه؛حتی برایش زاپاس هم خریده ام.اما از یک جایی به بعد از نوشتن ترسیدم از اینکه بعضی حسهای خوب را در دفترچه ای بنویسم و فقط به آنها دل خوش کنم به گذشته ی ثبت شده ای که رفته و ممکن است خیلی چیزها را هم با خودش برده باشد.حالا همه چیز را در ذهنم ثبت می کنم نه اینکه حافظه قوی هم داشته باشم؛تازگی ها حتی اسم هم اتاقی هایم هم یادم می رود،بعضی حرفها را می خواهم بگویم یادم می رود،کاری که می خواهم انجام بدهم یادم می رود ،یادم می رود سارا گوشی را دست من داده و من آن را در کیفم گذاشته ام و یک ساعت با سارا دنبال گوشیش گشتیم تا بالاخره خودش یادش امد آن را دست من داده و من حتی به اندازه ثانیه ای چنین چیزی را هم به خاطر ندارم.من شاید اتفاقات و رویدادهای این چنینی را از یاد ببرم  اما حس ها را خیلی خوب به خاطر دارم.

رخ دادن بعضی اتفاقات یک چیز خیلی مهم را در تو تغییر می دهد چیزی که خودت هم از روبه رو شدن با آن هراس داری اما مجبوری آن را بپذیری چون رکن اساسی وجود تو شده و انکار فقط حالت را بدتر و اوضاعت را آشفته تر می کند شاید مثل عاشق شدن یا به قول بچه ها گفتنی شکست عشقی.من خودم بعد از آن اتفاق این را فهمیدم یعنی با تمام وجودم حس کردم .من آن روزها چقدر از این خود جدیدم می ترسیدم و هر کاری برای انکار و فراموش کردنش کردم اما نشد چون او خود من بودم و انکار ممکن نبودو البته من الان این خود جدید را خیلی دوست دارم.به یاد دارم زمانی که مریم می خواست این ادم را در زندگی اش راه دهد هم همین حس را داشت هر کاری برای فرار کردن از این حس انجام داد اما نشد که نشد.

خیلی وقت است که نماز نخوانده ام شاید دوسال و نیم و حتی حسی برای خواندن یا نخواندنش هم نداشتم چون کلا این مساله را کنار گذاشته بودم اما دیشب دوباره این حس را داشتم؛دوست داشتم بروم به خدا التماس کنم که دوباره مریم فقط کمی هم که شده آرام شود به خدا گفتم ولی نرفتم نماز بخوانم.از وقتی این اتفاق برایش افتاده انگار تکه ای از قلبم آتش گرفته و وقتی بعضی حرفها را می زند قلبم گر می گیرد و فقط می توانم گریه کنم و  هیچ حرفی برای آرام کردنش ندارم.


پی نوشت:برای اسم این پست کلی فکر کردم ولی هیچ چیزی به ذهنم نرسید جز همین هیچ(0).

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۳۱
عارفه ...

نظرات  (۲)

فکر می کنم از ثبت کردن اتفاقات نتیجه بدی حاصل نشه چون من یکی مطمینم یه روزی آلزایمر می گیرم. خصوصا حالا که گفتن باهوشا بیشتر و زودتر آلزایمر می گیرن (B از شوخی که گذشته از آلزایمر می ترسم. برای همین خیلی چیزا رو ثبت می کنم. هر چند می دونم اون موقعی که فراموشی بگیرم ممکنه این نوشته ها به دستم نرسن و کلا نابود بشن...
در مورد اون قضیه مریم هم خو چیزی ندارم بگم. با شنیدنش عصبی میشم. عصبانیتی که شاید از ناراحتی نشات بگیره و تو بخوای یکی رو بکشی!
همیشه شاد و پیروز و سرافراز باشی :))
پاسخ:
اگه تو خانواده ارثش ندارید لازم نیست نگران باشی خانم باهوش.
خودتو کنترل کن.
حالا چرا انقدر رسمی؟همچنین خانم.
همینجوری خواستم یکم تحویلت بگیرم! :]
پاسخ:
بعله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی