پنجره
بوده وقتهایی که زنهایی که همه وجودشون صرف بچه هاشون میکنند؛سرزنش کنم.می گفتم درسته که بچه عزیزه ولی هر کسی باید برای خودش زندگی کنه،بخاطر خودش زندگی کنه.
کسایی هستند که دلیل زندگی شون یه نفر دیگه است، خودشون می خوان که یکی دیگه دلیل زندگی شون باشه.برای بعضی ها هدف هاشون می شه دلیل زندگی کردنشون.عده ای کارشون همه زندگی شون؛ دیدم کسایی که بعد از بازنشستگی به شدت افسرده شدن یا حتی یا بیماری لاعلاج گرفتن و بعد از چند ماه مردن؛ شاید چون دیگه دلیلی برای ادامه زندگی نداشتن.
همه اینها گفتم که به این نتیجه برسم که هر کسی برای ادامه زندگیش به کسی یا چیزی احتیاج داره؛هر کسی به یه دلیل احتیاج داره که خودش با اون تعریف کنه حالا یا کسی به خودش عشق می ورزه و برای خودش زندگی می کنه یا کس دیگه ای این دلیل یا.....
من اما این روزها هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم؛نه کسی توی زندگیم وجود داره که دلمو به بودنش خوش کنم نه خودم انقدر عزیز هستم که دلیل زندگیم باشم و نه حتی هدف قوی وجود داره که بخوام بهش چنگ بندازم.
انتخاب من بین چیزهاییِ که هست با چیزهایی که میخوام باشه. و من در مورد هیچ کدومشون چیزی نمیدونم،یعنی نمیخوام بدونم. انقدر این روزها فکر می کنم که گاهی حس می کنم دیوونه شدم یا دارم میشم؛جالبه چون همه اش هم به یه نتیجه ختم میشه.
بنظرم الگوی فکری من کلا مشکل داره باید مثل یه برنامه کامیپوتری آپدیت بشه.همه چی مثل یه دایره داره دور خودش میچرخه.یه قیچی باید بیارم تا این دور پاره کنم.من به هوای تازه احتیاج دارم؛مغزم به اکسیژن تازه نیاز داره به دیدن آدمهای جدید نیاز داره به تجربه های جدید نیاز داره و من این همه فعل جدید هیچ جایی نمیتونم تجربه کنم جز توی ذهنم.