واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

هپروت

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۴۱ ب.ظ
احساسات به بازی گرفته شده دیگه هیچ وقت مثل سابق نمی شن.دیگه هیچ وقت هیچ چیزی مثل قبل نمیشه.روزهای اول انگار همه چی یه شوخی مسخره است که چند دقیقه یکبار مثل پتک توی سرت فرود میاد و واقعیت بهت نشون میده.نمیدونم اونهایی که مواد مصرف می کنند و میرن تو عالم هپروت چه حسی دارن اون لحظه،ولی به نظرم روزهای اول تو هم همین حس داری.همه چی شبیه عالم هپروته.کم کم سعی می کنی واقعیت از خودت دور کنی و هر دفعه به خودت میگی این امکان نداره و به اصطلاح "خودت میزنی به اون راه"(البته من این کار نکردم تمام سه روزی که بیشتر شبیه مجسمه بودم تا انسان،هر لحظه تمام اتفاق با جزییات توی ذهنم مرور کردم).خلی روزها حس میکنی پات روی ابرها میذاری و زندگی معنیش از دست میده؛ همه چی سیاه و سفید میشه حتی بدتر از اون.سعی میکنی به یه چیزی چنگ بزنی و خودت به درو دیوار بکوبی بلکه به هوش بیای و حس کنی زنده ای.من برای اینکه حس کنم زنده ام دو بار میخواستم خودم بکشم و اگه مریم نبود شاید این اتفاق افتاده بود.دفعه اول وسط یه خیابون خلوت ایستادم که یه ماشین با سرعت داشت میومد؛من موندم و مریم رفت؛به اون سر که رسید دید نیستم و برگشت؛ اون لحظه می خواستم ببینم تا کجا میتونم بمونم و نزدیک شدن اون ماشین ببینم، دوست داشتم بازم حس کنم زندگیم برام با ارزش و بخاطرش تلاش میکنم اما من فقط تماشا کردم و دوست داشتم هر چه زودتر تموم بشه. دفعه دوم دوست داشتم برم روی پل و دستهام باز کنم و خودم پرت کنم پایین تا حس رهایی بهم دست بده؛ البته این فقط به مریم گفتم، گفتم بذار امتحان کنم برم بالا ببینم چی میشه دستم کشید و گفت که دیوونه شدم.
روزهای بعد انگار یه چیزی گم کرده بودم. وقتی بعداز چهار روز برگشتم خونه انگار من نبودم، همه چی عوض شده بود.وقتی رسیدم خونه فقط می خواستم که بابام بغلم کنه.بغلم کرد و من بغضم خوردم.همه چی عوض شده بود تنها کار مفیدی که میکردم این بود که "کلیدر " بخونم.آره مثل دیوونه ها کتاب می خوندم حوصله هیچ کس و هیچ چیز نداشتم؛ حوصله دید و بازدید های عید نداشتم و اگه بخوام چند مورد فاکتور بگیرم من عین پونزده روز تو خونه بودم.چیزی که من دنبالش می گشتم در واقع عارفه قبل از اون اتفاق بود و من هر بار بعد از هر جستجو بیشتر ازش دور می شدم و بیشتر حس سرشکستگی می کردم.سعی کردم با واقعیت کنار بیام و خود جدیدم بپذیرم، سخت بود اما شد.زندگیم تشبیه کردم به یه پازل و اون اتفاق یه تیکه از پازل در نظر گرفتم؛ تو ذهنم باهاش کنار اومدم.اگرچه هر بار که توی ذهنم تکرا می شد انگار یکی قلبم خراش می داد و حالم بد می شد اما دیگه با بودنش مقابله نکردم و اجازه دادم اون حس بد مثل کثیفی های رودخونه بیاد و بره.
هیچ کدوم از اینها آسون نیست و هر لحظه یه چیزی مثل خوره به جونت میافته تا تو آزار بده، تا بهت ثابت کنه آره دنیا جای بدیِ، که آره ببین چطور اعتمادت به همه آدمها از بین رفت، ببین چطور مثل یه تیکه آشغال باهات رفتار شد، ببین دیگه نمی تونی به کسی اعتماد کنی، ببین،ببین،.... انقدر اینها تکرار می شه که گاهی به جنون میرسی اما فقط باید تحمل کنی و بذاری که بگذره باید هر دفعه به خودت بگی آره تو درست می گی همه این اتفاق ها افتاد و من اذیت شدم.انقدر تکرار می کنی و از خودت معذرت می خوای که کم کم این حس آروم میشه.فقط آروم میشه ولی از بین نمیره.نباید توقع داشته باشی که دیگه نباشه اون همیشه هست و وقتی چیزی مشابه میاد سراغت خودش نشون می ده و بهت می گه که بترسی که حتی ممکنه اون حس ها تکرار بشه و حتی روی روابط ات با آدمهای اطراف تاثیر می ذاره اما تو باید یاد بگیری که اینبار با احتیاط به آدمها نزدیک بشی و اجازه بدی همه چیز روال عادی خودش بره ، باید هر دفعه هجوم افکار منفی ات تحمل کنی و با دلیل و منطق اون بچه لجباز و نق نقو تحمل و قانع کنی؛ چون زندگی ادامه داره پس تو هم باید ادامه داشته باشی؛ اگه متوقف بشی بوی گندت قبل از همه خودت خفه می کنه.


پ.ن.نمیدونم می خواستم چی بنویسم و چرا این نوشتم.واقعا نمی دونم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۴/۳۰
عارفه ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی