واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

سرباز وطن

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۳۶ ب.ظ

محمدمون رفته سربازی، اولش که مثل بقیه پسرها دوست نداشت برِ و می گفت نمیخوام دوسال از عمرم تلف بشه. بابا پاش توی یه کفش کرد که مشکل من نیست هیچ کار هم نمی کنم باید بری؛ ده روز پیش رفت. امروز اومده مرخصی. سیاه شده، لاغر شده و کلی خاطره داره تعریف کنه. من براش گریه نکردم اما دلم براش خیلی تنگ شده بود امروز که بغلش کردم اینو فهمیدم. حضورش توی خونه برای من نعمتیِ؛ باهم بحث می کنیم، دعوا می کنیم، بقیه اذیت می کنیم و البته یه جورایی محرم اسرار هم ایم.

میگه خیلی سختِ ولی خوبِ و من خوشم میاد.دوستهای جدید زیاد پیدا کرده و از فرمانده بد اخلاقشون حرف میزنه. اولین سرباز یکه من یادمِ داییم بود. اون موقع توی مدرسه بهمون همه چیز می دادن حتی خرمای کارتونی؛ من اجازه نمی دادم کسی بهش دست بزنِ و برای دایییم قایمش می کردم. روزی که می رفت بهش می دادم میبرد.

بچه بودم دوست داشتم منم برم سربازی. در موقعیت الان هم دوست دارم برم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۰۹
عارفه ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی