روز اول
امروز فهمیدم که استرس و فشار عصبی من رابطه مستقیمی با خوردن مایعات من داره. امروز به دلیل فشاری که والدین بچه ها و همکارهای به ظاهر محترم به من وارد کردن از وقتی اومدم خونه تا الان سه لیوان دوغ خوردم؛دو لیوان آب؛دولیوان چایی؛یه لیوان بزرگ نسکافه،یه لیوان آبجوش و عسل احتمالا این روند تا آخر شب بازمادامه داشته باشه.من حالت عادی بین وعده های غذایی حتی آب هم نمیخورم و این خودش برای من یه رکوردِ.
امروز از رفتار آدمهای به ظاهر تحصیل کرده حالم بهم خورد و نامید شدم.مامانم میگه تقصیر خودتِ که امسال بازم خواستی کلاس اول تدریس کنی؛اما واقعیت اینِ من با بچه ها مشکلی ندارم،رفتارهای اونها برای من قابل درکِ،من انتظار ندارم یه بچه شیش یا هفت ساله درست و منطقی رفتار کنه یا حرف بزنه من واقعا درکشون میکنم و حالم سر کلاس خوب بود امروز اما امان از والدین و بقیه.
من امروز کلی برنامه داشتم اما مدرسه یه جوری بهم ریخته بود که عملا کار خاصی نکردم.نگرانم فردا بازم این رفتارها تکرار بشه اونوقت دیگه نمیتونم عکس العملم تضمین کنم، تحمل هر کسی حدی داره منم جنسم از فولاد نیست و صبر ایوب هم ندارم.
یه دانش آموز دارم دست وروره جادو از پشت بسته بس که روز اول حرف زد.واقعا نگاش میکردم دوست داشتم بزنم زیر خنده ولی ابهتم زیر سوال میرفت نمیشد بخندم فقط به یه لبخند اکتفا کردم.