واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

 ـ "برای کسی که دوستش داریم، نباید شعر بگوییم، نباید شعر بخوانیم. برای کسی که دوستش داریم، نباید قصه بنویسیم، نباید قصه بخوانیم.نباید او را نقاشی کنیم، نباید او را برای خود توصیف کنیمیا حرف بزنیم. باید ساکت باشیم، بگذاریم او حرف بزند، حرف هایش را بشنویم. حرف بامزه می زند، با صدای بلند بخندیم و از حرف های غمگنانه اش با صدای بلند گریه کنیم."

 

ـ "به بچه ها یاد دادم اسم شما را هجی کنند.دهانشان به ذرخت توت سرخ بدل شد.من هم در خت های توتِ سرخ را بوسیدم."

 

محمد صالح علا

از کتاب حیف! حوصله ام پیر شده 

 

 

پی نوشت: از بچگی عاشق فیلم دیدن بودم.اون موقع ها از شبکه دو جشنواره فیلم های تابستانی شبکه دو پخش می شد من از هر روز بدون استثنا نگاه می کردم .بعدش که بزرگتر شدم اینترنت گسترده شد و خودم فیلم و انیمیشن های زیادی رو دانلود می کنم . ازم می پرسه فیلم مورد علاقه ات چیه؟

بهش می گم انیمیشن قلعه متحرک هاول. میگه از تعجب شاخ در آوردم.اما واقعیت داره.یه انیمیشن قدیمی بهترینِ من از کل فیلم ها و انیمشن هایی بوده که دیدم.حسی که برام داشته و داره واقعا متفاوت.شاید به خاطر حسیِ که خودم داشتم یا شرایطی که توش بودم اما هنوزم برام متفاوت و خاص.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۵۸
عارفه ...

این روزها آدنهای اطرافم زندگی شون آشفته است.به خاطر انتخاب های نادرست دارن ناملایمتی رو تحمل‌میکنند.چیزی که من میبینم اینه که اونها به احساسات خودشون اهمیت ندادن.اینکه زمانی که باید به اون حس اختصاص میدادن نادیده گرفتن و به خاطر یک سری دلایل غیر منطقی باعث شدن از زندگیشون ناراضی باشن.به نظر من آدم باید به احساسات خودش هر چند کوچیک اهمیت بده.به نظر من وقتی آدم یاد بگیره به خودش و احساساتش اهمیت بده میتونه به دیگران هم اهمیت بده؛ اونوقت اهمیتی که به دیگران میده هم درست و منطقی و با آسیب دیدن خودش همراه نیست.اطرافیان‌من به خاطر اهمیت به احساسات دیگران حسهای خودشون نادیده گرفتن و الان این خودشونن که آسیب دیدن.اگر از اول به حس ها توجه می شد لازم‌نبود کسی آسیب ببینه .

 

هر چند من جای اونها نیستم  چیزی که دارن تجربه میکنند رو من کامل نمیتونم درک کنم و این صرفا نظر منه که ممکن درست هم نباشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۰۲
عارفه ...

من جز او دسته آدمهام که همه حرفهای تو دلم به آدمهای اطرافم‌میگم.یعنی تمام حسایی که اون آدمها برای من ایجاد کردن رو بهشون میگم.اگه ناراحت باشم میگم؛ناراحتم،اگه حس کنم باید بگم دوسشون دارم،میگم دوستش دارم.اگه حرفی و لازم باشه بگم میگم.من با کسایی که دوست دارم تعارف ندارم برای همین همه بهم‌میگن خیلی رُکی.البته من وقتی حرفم‌میزنم که در موردش خوب فکر کرده باشم و تمام جوانبش در نظر گرفته باشم.یعنی حتی در نظر میگیرم که حرف یا رفتاری از من ممکنه باعث اون رفتار شده باشه.وقتی حرف رُکم میزنم جایی که تقصیر خودم بوده رو هم‌حتما میگم.

من وقتی حرف هام میزنم فقط اون حرف میزنم نه بهش پرو بال اضافه میدم و نه حرف میپیچونم که خوب بنظر برسه.اگه حرفی بده خوب بده اگه خوبه خوب خوبه.من تلاش اضافه ای برای بد یا خوب بودن حرفم نمیکنم.اما کنار اون آدم‌میمونم تا وقتی که در مورد اون حس حرف بزنیم و تمام حسهای بد از بین بره در واقع تلاشم میکنم تا با یه حال خوب از هم جدا بشیم.یه عادت دیگه که من دارم باید حرفم رودر رو به اون شخص بگم نه پیام نه زنگ،فقط رودر رو.
خیلی بهم‌گفتن باید حرفت یه جور دیگه بگی اما نمیتونم من،تلاشم هم‌کردم اما بلد نیستم حرف بپیچونم.تا اینجاش برای بقیه است اما برای خودمم دوست دارم بقیه همین قدر باهام رک باشن و الکی حرف نپیچونن الکی بهش شاخ و برگ‌ندن.اینطوری واقعا حس میکنم دارن با پنبه سرم میبرن.حس بدی برام داره. 

من از اینکه چیزی بد باشه و الکی بخوام خوب جلوه اش بدم خیلی بدم‌میاد.یه چیز زشت رو نمیشه با زور زیبا جلوه داد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۳
عارفه ...

اینجا یه منطقه سردسیر و خوب تعداد روزهای سرد خیلی بیشتر از روزهای گرم.چند سال پیش تابستون هوا یکم گرمتر از حد معمول بود (اینجا تابستون اگر طبقه هم کف باشی خیلی احتیاجی به کولر پیدا نمی کنی در طول تابستون ما ممکنه 10بار هم کولر روشن نکنیم والبته این توی خانواده های مختلف متفاوت ولی خوب اینجا خیلی خنک کلا)؛ گرمتر یعنی احتیاج بود در طول روز چند ساعت کولر روشن کنیم و همون سال به علت مصرف زیاد برق در طول روز چند ساعتی برقها قطع می شد بیشتر هم شبها.شبها که برق قطع می شد میرفتم توی حیاط.تمام مدتی که برق نبود به ستاره ها نگاه می کردم توی این جور مواقع انگار ستاره های بیشتری توی آسمون می درخشید.از وقتی بچه بودم نگاه کردن به آسمون دوست داشتم و همیشه برام پر از حس خوب بوده.امشب بعد از مدتها توی حیاط نشستم و ماه نگاه کردم؛ برگ لرزون درختها رو دیدم و بازم همه چیز قشنگ و پر از حس خوب بود.

این روزهای به چیزهایی که اطرافم نگاه میکنم و به خودم میگم چرا این همه از اطرافم غافل بودم.چیزهای زیادی هست که انقدر اونها رو دیدیم که دیدنشون عادی شده که بودنشون حس نمی کنیم.شاید عادت بدترین درد آدمها باشه.عادت می کنیم! توی کتاب دخمه میگه به چه قیمتی عادت می کنیم؟! واقعا چه قیمتی برای عادت کردن هست؟از خودم این سوال می پرسم.

 

 

پ.ن. فکر می کنم دیدن ستاره های مقوایی، دیدن آسمون توی قاب، دیدن آدمها توی عکس، دیدن گلها پشت شیشه؛ ما یا شاید من مدتی عادت کردیم که همه چیز از پشت یه قاب ببینیم.

 

میان پنجره و دیدن 

همیشه فاصله ایست

چرا نگاه نکردم؟

 

فروغ فرخزاد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۳
عارفه ...

دیروز تولد۲۸ سالگی ام بود.بقیه گیر دادن۲۹ سالت شده خودت گول نزن.با این همه من اصلا حس بدی ندارم .سالهای قبل یه حس مبهم داشتم همه چی تار بود. اما این دفعه برعکس همیشه حس خوبی داشتم و دارم و تکلیفم با خودم مشخص.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۳۰
عارفه ...

از راهنمایی می شناسمش.اون موقع مثل کارد و پنیر بودیم اما چون مسیر خونمون یکی بود با هم میرفتیم و بر می گشتیم.همیشه منتظر بود من با ذوق از یه چیزی تعریف کنم تا بزنه توی ذوقم و حال منو بگیره.بیشتر سال با هم قهر بودیم اما با این حال همیشه وقت شروع سال جدید اون برای من جا می گرفت منم برای اون همیشه هم هم میزی بودیم حتی با اینکه قهر بودیم.وقتی رفتیم دبیرستان اون مدرسه اش عوض کرد ولی بعد یه سال چون اون مدرسه رشته ریاضی نداشت دوباره اومد پیش ما.اینبار دعوا نمی کردیم اونم بیشتر وقتش با یه دختری که تازه با هم دوست شده بودن می گذروند.وقتی پشت کنکور بودیم رشته اش عوض کرد و تجربی امتحان داد کرمان قبول شد. برای ما راه دوری بودم خیلی وقتها بیشتر از12 ساعت توی ماشین بود و کم میومد سر بزنه اما دوستی ما هر سال محکم تر شد و بودنش الان برای من با ارزش تر از چیزی. موقع دانشگاه عاشق شد اما خودش میگه عشق با من سر نا سازگاری داشت و اون آدم لیاقت عشقش رو نداشت. بعد از فوقش با یکی از خواستگارهاش حرف زد و همون شب بهم گفت ازش بدش نیومده راستش از حرفش دوتا شاخ در آوردم به خودش هم گفتم.یکی از دلایل تعجب زیادم مقایشه رفتارهای خودم و اون بود یکی هم دلایل خودش برای ازدواج.من کسی ام که وقتی اسم خواستگار میاد حالت تهوع میگیرم و هر بار که با یکی حرف می زنم این حالت بیشتر می شه یه جوری که بقیه فکر میکنند من میترسم .یه قسمتی اش درسته چون من وقتی می بینم این آدمهایی که میان در مورد چی حرف میزنندو انگار من و اونا از دو کره متفاوت هستیم  و اصلا حرف هم نمی فهمیم واقعا میترسم هر چند ممکنه بچگانه هم باشه.اما اون تصمیم اش گرفت.از اونجایی که خانواده اش خیلی سخت گیرن اجازه نامزدی و معاشرت درست حسابی بهش ندادن و همین باعث شد چندماه بعدش گفتم پیشمون شدم اما چون عقد کرده بود خودش دست بسته می دید.یبار تلاش کرد اما چون خانواده اش مخالف بودن اینم سر لجبازی یا هر چیزی دیگه چیزی نگفت.

6ماه با هم زندگی کردند خودش میگه اون 6 ماه مثل کابوس وبده برام.نه اینکه آدم بد دهنی باشه یا اخلاق های این مدلی میگفت بی نهایت بی احساس.میگفت حرف هم نمی فهمیم؛ دختری که من می شاختم بی نهایت اروم بود و چوب همین ارومم بودنش خورد حالا که برگشته بود خیلی زود عصبانی می شد و تحمل هیچی رو نداشت.6 ماه بعد هم دور از هم گذروندن و همه چیز بدتر شد.تمام این مدت بهم می گفت که می دونه باید طلاق بگیره اما نمی تونه.هم به خاطر مخالفت خانواده اش و هم اینکه دلش برای شوهرش می سوخت چون می گفت این آدم محبت ندیده که بخواد محبت کنه.حالا دیروز تصمیم اش عملی کرده اما حرفهایی که زد برام عجیب بود.از بیوه بودن گفت از مطلقه بودن گفت از محدودیت گفت.نه اینکه نفهمم اما فهمیدن اینکه این حرفهای اون برام عجیب تر بود.انگار از قبل به این چیزها فکر کرده و ترسیده.حتی دیشب توی خواب هم داشتم به حرفهاش فکر می کردم.میدونم خیلی اذیت شده و این راه هم کلی براش اذیت خواهد داشت اما نگرانشم.نگران آسیب هایی که ممکنه دوباره ببینه.نگران خانواده اش که بیشترین آسیب اونها بهش زدن و الان هر لحظه ممکنه بخاطر حرف مردم پشتش خالی کنند و تحمل این برای اون خیلی سخته چون بی نهایت به خانواده اش وابسته است.نگران حرفهایی که همین الان هم توی مغزش انداختن و میدونم در این مورد قراره به دفعات خیلی زیاد براش سخنرانی کنند و هر دفعه با حرفهاشون توی دلش خالی کنند.اگه دست من بود میبردمش جایی که این مدت اونها نبینه و اجازه بدن خودش کم کم با این قضیه کنار بیاد و با قدمهای آرومی که میدونم حتما بر می داره به طرف خانواده اش بیاد.

ما عادت کردیم که همیشه انگار برای یکی داریم زندگی می کنیم به خصوص خانواده ها.همیشه این حس داره که ما هم یکی از اموال اونها محسوب می شیم.برای انجام هر کاری باید تایید مون کنند و پشتمون باشن یاد نگرفتیم مسئولیت زندگی مون به عهده بگیریم و بدون ترس پیش بریم.نمیدونم چی میشه اما نگرانشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۰۳
عارفه ...

_ حس های مختلفی دارم و سوالهای زیادی.امروز به خودم گفتم فروردین داره تموم میشه و من هنوز بهار ندیدم اما از توی حیاط می بینم که درخت گردو برگ های خیلی کوچیکی داره و یه باد خیلی خنک به صورتم می خوره من باد و بارون این موقع ها رو همیشه خیلی دوست داشتم. وقتی دانش آموز بودم و این موقع ها بارون می بارید هیچوقت با خودم چتر نمی بردم و بارها و بارها مثل موش آب کشیده به خونه بر می گشتم و بهانه دست مامانم می دادم برای غر غر کردن.

_ بیشتر از یه ماه از خونه بیرون نرفتم بقیه بعضی وقتها بیرون میرن برای خرید یا پیاده روی،من اما حوصله فکر کردن به اینکه بیرون برم هم ندارم.

_ دلم برای بچه ها تنگ شده، برای خندیدن هاشون از روی خجالت وقتی می خواستن با من راجع به چیزی جز درس حرف بزنند مخصوصا سیاوش که این جور مواقع سرش یه جوری کج می کرد و می چرخوندکه دلم می خواست بغلش بگبرم.دلم برای وقتهایی تنگ شده که محمد مهدی سر اینکه یه لحظه حواسم بهش نبوده و میخواسته بهم چیزی بگه بغض می کرد؛ پسر بچه ها کمتر پیش میاد انقدر احساساتی باشن ولی محمد مهدی بی نهایت احساساتی و خیلی وقتها نگرانش می شم توی جامعه ما مرد نباید احساساتی باشه یا گریه کنه!

دلم برای وقتهایی تنگ شده که بچه ها دورم جمع می شدن و در مورد کارهایی که انجام میدادن بلوف می زدن یا ژست می گرفتن.مجازی درس دادن خسته کننده است .من وقتی که سر کلاسم عکس العمل تک تک بچه ها می بینم و اینطوری میتونم بفهمم که درسش یاد گرفته کی نگرفته.میتونم وقتی بینشون دارم قدم می زنم حرفهایی که باهم می زنند گوش  کنم و هر دفعه بخندم به حرکت هاشون و اینطوری واقعا خستگی ام در میره .وقتی که میبینم یه نفرشون یه چیز جدید یاد گرفته و واقعا از ته دلم خوشحال می شم وقتی هایی که توی مدرسه ام اینطوری هر روز انگیزه ام واسه درس دادنشون بیشتر می شه.حتی وقتهایی که دعوا می کنند هم جالب.فقط وقتهایی که درس نمی خونند و سهل انگاری می کنند واقعا عصبی ام میکنه اینجور مواقع که کم پیش میاد دلم می خواد از روی زمین محو بشم و دراین مواقع خدا به داد کسی برسه که پیشم باشه چون انقدر غر می زنم که فرار کنه...

_شبها نمی تونم درست بخوابم و قلبم یه جوری نا آروم .در طول روز کمتر و شبها بیشتر  انگار می خواد از سینه ام بزنه بیرون. واقعا صدای زدنش خیلی می شنوم انگارکه توی دستم گرفته باشمش و تالاپ تالاپ کنه. وقتهایی که اینطوری مثل این می مونه که مسافت طولانی دویدم و حالا سرعت زدنش بیشتر و بیشتر می شه بخاطر همین روی زمین بند نمی شم و مدام باید در حرکت باشم ولی شبها باعث می شه نتونم بخوابم .در طول روز هم احتمال اینکه من از شدت بی خوابی بخوابم یک درصد هم نیست کلا در طول روز من هیچ وقت حس خوابیدن نداشتم و ندارم حتی اگه پنج ساعت دراز بکشم یک دقیقه نمی تونم بخوابم.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۴۳
عارفه ...