واحه ای در لحظه...

پیام های کوتاه
آخرین مطالب

دلیل اینکه چرا دیر به دیر اینجا می نویسم را امروز فهمیدم؛البته اگر تنها دلیلش باشد.من وقت هایی که کسی برای حرف زدن پیدا نمی کنم اینجا می نویسم.من بیشتر مواقع حرفهایم را به دوستانم می گویم الان هم هستند اما دوست ندارم حرف بزنم.درواقع کسی را که مخاطب حرفم باشد را پیدا نمی کنم.هر حرفی مخاطب خاص خودش را دارد.

این روزها فقط می دانم مغزم درد می کنداز حرف زدن.و به قول محمود دولت آبادی "چقدر در ذهنم حرف زده ام!"

این روزها به رفتن فکر می کنم اینکه بروم یک جای دور که کسی نباشد؛حوصله حرف زدن ندارم.البته این احتمالا از عوارض تغییر هورمون ها است.دلم چیزهای جدید می خواهد،تجربه های جدید،حرف های جدید،فکر ها جدیدو حتی آهنگ های جدید.(من مواقعی که می خواهم ذهنم را آرام کنم موسیقی گوش می دهم با این کار تمرکز می گیرم و افکار مزاحم از من دور می شوند.)بخاطر همین آهنگ ها هم خسته ام می کنند

فکرهای جدیدی در سر دارم اما از انجامشان می ترسم.شاید به قول رالف امرسون باید از پرتگاه بپرم تا بتوانم بال پرواز خود را بسازم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۸
عارفه ...

تُف به زندگی که فقط برای دیگران و بخاطر دیگران است.لعنت به آدمهایی که هیچ چیزی  نمی فهمند و انقدر خود خواهند که زندگی تو را فدای خودشان می کنند.تُف به آدمهای ضعیف که تسلیم خواسته های دیگران می شوند و زندگی خودشان و دیگری را فدای آن می کنند.لعنت به پدر و مادرهایی که به کسی که خودشان هم تربیت کرده اند و بار آورده اند اطمینان ندارند و مدام در زندگی اش دخالت می کنند.



در حسرت یک ناله مستانه بمردیم

ویران شود این شهر که میخانه ندارد.....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۹
عارفه ...
بقیه آدمها را نمی دانم اما من گاهی از آدمهای اطرافم خسته می شوم و تا بحال فقط یک نفر از این قاعده مستثنی بوده است.دلیلش اش را نمی دانم اما بعضی وقتها  واقعا برایم خسته کننده می شوند دوست دارم بروم یک جای دور؛جایی خیلی دور از اینجا،من باشم و یک کلبه چوبی و جنگلی بزرگ و دریای بی کران.
من دریا را خیلی دوست دارم ولی تا بحال آن را ندیده ام ولی میدانم آرامش بخش ترین صدای دنیا برای من صدای آب است.اگر تمام نت های موسیقی و تمام ابزار آن را کنار هم بگذارند صدایی به این زیبایی تولید نمی کنند.وقت هایی که می رویم کنار آب بحدی در آن غرق می شوم که در تمام ذهنم سکوت برقرار می شود و تمام دنیا موجودیت خود را از دست می دهد.
خیلی حرفها برای گفتن هست و دارم اما بیشتر از این ذهنم یاری نمی کند.


پ.ن.1  امروز همه حرفهایم بی ربط بود و حالا این بی ربطی را کامل می کنم (حالا اگر من نظم این دنیا را بهم بزنم به کجای آن بر می خورد) و جمله که خیلی دوست دارم می نویسم:

پای هر خداحافطی محکم باش
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت،اطمینان خاطر

و یاد می گیری که بوسه ها قرار دادنیستند
و هدیه ها،معنی عهد و پیمان نمی دهند...
کم کم یاد می گیری
که حتیس نور خورشید هم می سوزاند
اگر زیاد آفتاب بگیری.

باید باغ خودت را پرورش دهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی 
تا برایت گل بیاورد...
یاد می گیری می توانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که خیلی می ارزی... .

خورخه لوییس بورخس
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۱
عارفه ...

همه ما نحوه کارد کرد کامپیوتر را می دانیم اینکه زمانی که به اصطلاح "ویندوز ما می پرد "باید چکار کنیم،خیلی ساده است سیستم نیاز به برنامه ریزی دوباره داردو البته یک ویندوز جدید.

مغز من هم الان شبیه همین کامپیوتر است؛حافظه ام پر شده است و ارور می دهد حال باید ویندوزش را عوض کنم و علاوه بر اطلاعات جدید برنامه های جدیدی هم لازم دارد.من با این سیستم نمی توانم ادامه دهم خسته شده ام.خیلی از اطلاعات ذهن من اضافی است و باید پاک شود. من دیگر به این کنش ها،واکنشی نشان نمی دهنم و همین مرا دچار روز مره گی کرده است.

درواقع من دچار روز مرگی شده ام و روزهایم معنایشان را از دست داده اند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۲
عارفه ...
همه روزها گذشت و 23ساله شده ام حتی باورش برای خودم سخت است,اماگاهی دلم برای روزهای دبیرستانم تنگ می شود البته فقط برای بعضی روزها و گرنه اگربه من باشد خیلی ازلحظات تلخ را دیگرتکرارنمی کنم هرچه باید یاد گرفته باشم گرفته ام نیاز به تکرار نیست.دلم برای روزهایی که فقط دغدغه ام کتاب خواندن و نگاه کردن به آسمان هفت رنگ پاییزودیدن دو درخت گردوی سرخیابان وتماشای برگریزانشان بود؛تنگ شده است.دلم برای یخ زدن انگشتهایم بر اثر برخوردبا بلوارهای باران خورده تنگ شده است.دلم برای بحثهایمان زنگ تفریح تنگ شده است.
دلم برای دغدغ هایم تنگ شده است،آن موقع ها می خواستیم دنیا را تغییر دهیم و عجیب فکر می کردیم شدنی است و الان که بزرگتر شده ایم اما و اگر ها و نشدن های فراوانی را به آن اضافه کرده ایم و برای انجام ندادن کاری هزار نوع فلسفه و منطق  می آوریم.دلم تنگ شده برای موقعی که سه نفری کتاب سایه روشن"صادق هدایت"را در مدرسه می خواندیم و چقدر سرخوش بودیم حتی وقتی مدیر آن را از ما گرفت عین خیالمان نبود فقط ناراحت بودیم که او به صادق هدایت گفته دیوانه.بزرگ شدیم و چقدر تغییر کردیم.
من فقط دلم تنگ شده است و گرنه گذشته ای که گذشت،گذشت ای کاش ندارد.
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۹
عارفه ...
چیزهایی هست که در مورد خودم نمی دانستم و همین امروز یکی را کشف کردم؛من همیشه به خودم می بالم که محکم حرفم را میزنم و مانند بعضی دخترها با هرچیزی بساط گریه راه نمی اندازم  اما امروز فهمیدم که من هم یک لایه خیلی احساساتی دارم که در مواقعی به شدت فوران می کند در واقع قبلا هم بود اما کنترلش می کردم اما الان چند باری شده که کنترلش را از دست داده ام و برای گفتن بعضی حرفها بغض میکنم و خیلی زود اشک هایم جاری می شود .
شاید این اتفاق مربوط به این مدتی است که خیلی عصبی شده ام و حساس.
امروز فهمیدم که مدتی است هدفم را فراموش کرده ام و از خودم دور شده ام.هر کسی برای زندگی اصول و اهدافی دارد و من هم برای خودم هدفهایی دارم؛در این مدت مانند مرغ سر کنده دور خودم می چرخیدم و گیج بودم،در این مدت خوشحال نبودم و مدام حس می کردم کاری باید انجام دهم و خیلی از کارهایی که انجام می دادم نیمه کاره رها می کردم و به همین دلیل خودم را سرزنش می کردم.در این مدت به خودم می گفتم "اره من حالم خوبه" ولی خوب نبودم.من با قلبم زندگی می کنم با حس هایی که دارم،من عادت ندارم با منطق ام همه چیز را بسنجم،منطق هم در جای خودش هست و و اماده خدمت اما احساسات چیز دیگری است مثلا هیچ کس نمی تواند با مغزش به دیگران عشق بورزد  آنها را دوست داشته باشد،هیچ کس نمی تواند با منطق اش گلی را بو کند،کسی با منطق اش عاشق نمی شود.
من این مدت(شش ماه گدشته)می خواستم منطقی باشم و همه چیز را با منطق ام بسنجم اما فهمیدم این نوع زندگی کردن برای من درست نشده است شاید کسی خیلی راحت اینگونه زندگی کند و خوشحال باشد!(بعید میدانم)اما ان کس مسلما من نیستم؛و درمدتی که گذشت من داشتم ادای کسی را در می اوردم که نبودم.من با قلبم برنامه ریزی می کنم با مغزم به آن عمل می کنم.



پ.ن.عجب کشفیاتی داشتم اااا الان باید به خودم افتخار کنم آیا؟؟؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۵۵
عارفه ...

دو روز که این کلمه و همه توضیحات مربوط به آن در ذهنم می چرخد .گذشته چیه؟این گذشته چی درون  خودش  دارد که من مجبور به اهمیت دادن با ان میشوم؟اصلا چرا من از واژه گذشته استفاده می کنم؟یعنی فقط در زمانی دور این همه اتفاق افتاده؟بنظر من همه آن چیزهایی که من دارم به انهااسم گذشته می د هم الان هم در حال رخ دادن هستند.مگر نه اینکه رفتار ما بازتابی از رفتار دیگران و همین حالا هم ان را تکرار می کنیم؟مگر نه اینکه خیلی از افکار و احساسات ما مال خودمان نیست؟همه ما حاصل تربیت دیگرانی هستیم که خودشان هنوز به بلوغ کامل نرسیده اند.کسی که بلوغ کامل رسیده باشه منطقی رفتار کرده و بقیه ادمها را انسان به حساب می آورد و برای آنها حق و حقوقی قایل می شود اما چیزی که من الان شاهد آن هستم چیزی خلاف این است؛همه ما فکر می کنیم که همه حق همیشه با ماست و دیگران اشتباه میکنند،اولویت ما اول خودمان هستیم در واقع تا ماهستیم دیگران اهمیت ندارند بعد از اینکه من به حقم رسیدم شاید او هم حقی داشته باشد؛ما خیلی راحت دروغ می گوییم و اصلا به تاثیرات ان فکر نمی کنیم در واقع دروغ انقدر در جامعه ما عادی شده که همه آن را پذیرفته اند؛ما ایرانی ها اصلا به برنامه ریزی اعتقاد نداریم و انقدر بی برنامه عمل می کنیم که بچه هایمان هم به همین شیوه عمل می کنند،یکی مثل من که هرگاه برنامه ریزی کردم بجای درست تر عمل کردن ان چند کاری هم که بدون برنامه ریزی انجام میدادم را هم انجام نمی دهم.امکان دارد که من تا اخر عمر براثر تنبلی برنامه ریزی را یاد هم نگیرم؛و یک انسان که به بلوغ فکری رسیده این کارها را انجام نخواهد داد.

داشتم در مورد گذشته می گفتم؛ خیلی چیزها هست که نمی توان به بقیه گفت و کسی پیدا نمی شود که راحت همه چیز را به او بگویی.یک جایی خواندم این روزها جرات نمی کنی با کسی حرف بزنی تا اطرف ثابت نکند از تو بد بخت تر است ول کن قضیه نیست.از بدترین چیزهایی که با آن مواجهه شده ام صحبت کردن با افرادی است که احساس من را با منطق ناقصی که همه داریم و او هم از این قضیه مستثنی نیست،می سنجد و شروع می کندبه صحبت کردن؛بعضی وقتها خواستم به طرف بگویم :عزیزم تو که این حرفهای معمولی هم درک نمی کنی خیلی غلط میکنی حرف میزنی اگه خفه شی حس بهتری بهم دست میده.اصلا چرا ما عادت داریم در مورد همه چیز اظهار نظر می کنیم اگر اطلاعی از موضوع نداریم  گفتن نمی دانم انقدر سخت؟سختتر از اینکه فرد مقابلمان فکر کند چقدر ما احمقیم؛یا وقتی چیزی از احساسات فرد مقابل درک نمی کنیم ساکت باشیم اینطور حداقل اوفکر میکند کسی پیدا شده که به حرف هایش گوش می دهد وخیلی از ما این روزها چقدر به کسانی نیاز داریم که فقط به ما گوش کند درک کردن پیش کش.

قبلا برای مدتی دوست داشتم بروم داخل خیابان کسی پیدا بشود که راحت با او حرف بزنم مهم نبود آن شخص کیست،پیر،جوان،زن،مرد،حتی گدا بودنش هم مهم نبود فقط حرفم را می فهمید و درک میکرد.وقتی میگویم گذشته اتفاق خاصی مد نظرم نیست که برایم افتاده،منظور سرگذشت شخصی است،از زمانی که به دنیا می آییم؛مسلما همه ما حرفهایی برای گفتن داریم،حرف از اتفاق هایی که دوست داشتیم بیافتادو همیشه با" ای کاش "آن را شروع می کنیم؛و گاهی خود را اسیر آن می کنیم و به خودمان می گوییم چون ان اتفاق نیفتاده پس همه چیز اشتباه است و از زیر بار مسئولیت بقیه زندگیمان شانه خالی می کنیم.گذشته،حال،اینده همه در این زمان در حال رخ دادن است.اگر اکنون خوبی داشته باشیم از همه انچه که در زندگی مان رخ می هد لذت ببریم گذشته خوبی خواهیم داشت و اگر از اکنونمان لذت ببریم به اینده امیدوار خواهیم بود و برایش تلاش خواهیم کرد.زندگی ما مدام بین دیروز و فردا در نوسان است و امروزی وجود ندارد که از ان لذت ببریم چون امروز در حال انجام دادن کارهای عقب افتاده دیروزیم و فردا در حال افسوس خوردن برای کارهای نکرده دیروز.

خیلی وقتها از خودم کلافه ام از کارهایی که میتوانم انجام دهم و مدام پشت گوش می اندازم.من اسیر زمان ام.در واقع زمانی که من گرفتار روزمرگی ام زمان برای من وجود ندارد.چند روز پیش از دست خودم عصبی بودم ،اینکه چرا یک گوشی یک وجبی کنترل من را در اختیار گرفته؛که البته دلیل اش را می دانم من هر موقع که از دست خودم فرار می کنم و دوست ندارم به واقعیت های موجود در زندگی ام فکر کنم،خودم را بیش از حد به کاری سر گرم می کنم.روال زندگی من همیشه همین گونه است،از دست خودم که عصبانی می شوم تصمیم های مهمی میگیرم.



پ.ن.مخاطب همه حرفها فقط خودم هستم و اینها را محض یاد اوری برای خودم نوشته ام چون گاهی بعضی مسایل مهم را فراموش میکنم و با این کار(نوشتن)ذهنم از مسایل فرعی خالی و راحت به امور مهم فکر میکنم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۴۹
عارفه ...